یادگیری مقابله با خطر قربانیِ خشونت شدن به بخشی طبیعی از دوران رشد دختران و زنان بهطور عمومی، و بهخصوص در جامعهای مانند ایران، تبدیل شده است. اما وقتی تهدید، تعرض و خشونت جزئی از مکانیزمِ روش و منشِ سیستم حاکم است و بهطور ارگانیک بوسیله این سیستم اعمال و تشویق و ترویج میشود، زنان مجبورند که هزینۀ بالایی برای مقابله با این تهدیدات و حفاظت از خویش بپردازند؛ زنان حتی گاه مجبور میشوند که در رابطه با درمانگرانِ متخصص نیز بهای مزبور را بپردازند.…
میتوان گفت که با توجه به نگاه رژیم سیاسی حاکم بر ایران نسبت به زنان، سیاستهای آموزشی و فرهنگی حاکم در دانشگاهها و موسسات آموزشی چنان است که برخی متخصصین آموزشدیده در آنها به زنان به چشم انسان درجه دوم و ابزاری در خدمت جامعۀ مردانه نگریسته و از هر گونه رفتار تحقیرآمیز نسبت به آنان ابایی ندارند.
اما تبعیض و خشونت علیه زنان در مراقبتهای بهداشتی و امدادی توسط متخصصین و نخبگانی چون پزشکان و رواندرمانگران شاید در وهلۀ اول قابل تشخیص نباشد. این غیرقابل تشخیص بودن خشونت خود محصول موذی نهادینه شدن و عادیسازی ستم و تبعیض جنسیتی است؛ تاثیر همه گیر شدن یک بیماری بومی که آنچه غیر طبیعی است را طبیعی جلوه میدهد و افراد حتی خودشان نمیتوانند تشخیص بدهند که تحقیر شدهاند و مورد ستم و خشونتی قرار گرفتهاند که طبیعی نیست و نباید باشد.
وقتی متخصصین رشتههای بهداشت تن و روان رفتارهایی نشان میدهند که افکار، احساسات یا واقعیت تجربی زنان را نفی کرده، بىارزش یا باطل به حساب میآورد یا رفتارشان تواٌم است با بیادبی وعدم حساسیت، همراه با تحقیر و پیام توهینآمیز پنهان، باید این رفتارها را به عنوان بخشی از خشونت پنهان علیه زنان ارزیابی کرد و به تبعاتاش، از جمله پیامدهای اجتماعی، روانی و جانی آن برای زنان توجه کرد. من در اینجا چند نمونه را با شما در میان میگذارم که این مسئله بیشتر روشن شود.
متنی که پیشِ رو دارید مربوط است به سخنرانیای که در روز ١٤ نوامبر٢٠٢١، مصادف با ٢٣ آبان ١٤٠٠، در برنامهای به مناسبت روز جهانی منع خشونت علیه زنان در زوم انجام دادم. این برنامه به دعوت انجمن زنان ایرانی دالاس و با حضور تعدادی شرکت کننده در این مراسم برگزار شد. در اینجا متن سخنرانی مزبور را، با اندکی تغییر، در اختیار عموم قرار میدهم.
پیشگفتار
من این گفتار را به دو بخش تقسیم کردهام: بخش اول شامل تعاریف مربوط به خشونت، خشونت علیه زنان، خشونت ساختاری و نقش آن در تعمیم خشونت علیه زنان، و انواع خشونت پنهان یا خُرد است.
در بخش دوم در مورد متخصصین بهداشت تن و روان صحبت خواهم کرد؛ همچنین به نقش قدرت و خشونت پنهان (خُرد) در روابط درمانی و چگونگی تبلور این خشونت در این روابط، اخلاقیات در حرفههای مربوط به بهداشت تن و روان، حقوق مراجعین برای خدمات درمانی و اهمیت نقش آگاهی و حفاظت ما از حقوق خود در این روابط خواهم پرداخت.
از نظر من روی سخن این گفتار میتواند از یک سو با متخصصین باشد، بهعنوان همکاران خود من. یعنی این بحث ممکن است مطالبی را روشن بکند و انتقادی بهنظر بیاید. اما همه ما متخصصین وظیفه داریم، وقتی میبینیم در حق بیمار بیعدالتی و کارهای غیر اخلاقی صورت میگیرد، در حمایت از بیمار دست به عمل بزنیم. و البته روی سخن این بحث از سوی دیگر با مراجعین به خدمات بهداشتی-روانی نیز هست، که خب خود متخصصین هم در هر مقطع زمانی میتوانند جزءِ مراجعین باشند و نیاز به خدمات بهداشتی-روانی داشته باشند.
چرا پرداختن به این موضوع مهم است؟
ممکن است برخی بگویند این همه خشونت علیه زنان در جامعه هست، در خیابان و بوسیله مردان در خانواده، قتلهای ناموسی و غیره و چرا به مسئله متخصصین می پردازیم. پاسخ من به این سوال این است که در حقیقت برای من پرداختن به این موضوع یک وظیفه اجتماعی- اخلاقی و حرفهای است. من سالهاست که شاهد انواع ستم بر زنان از جمله سوء استفاده از بیماری به عنوان نقطه ضعفی در زنان، بهرهبرداری و سوء استفاده از جایگاه امر تخصص در امور بهداشتی و درمانی مربوط به زنان و پخش اطلاعات غلط از طرف برخی متخصصین بودهام، اطلاعاتی که خشونت علیه زنان را در جامعه ما بازتولید میکند، و در حد خودم سعی کردهام با این مسئله مبارزه کنم. اما اخیرا با موارد مشخصی روبرو شدم که صحبت در این مورد را به امری اضطراری در ذهن من تبدیل کرد و وقتی اعضای انجمن زنان دالاس برای انجام یک سخنرانی به مناسبت روز جهانی منع خشونت علیه زنان با من تماس گرفتند، فرصت را مناسب دیدم که این موضوع را انتخاب کنم و به این موضوع بپردازم. البته اشتباه نشود، همانطور که قبلا اشاره کردم، این از وظایف اخلاقی هر کسی است که در جایگاهی مشابه من قرار دارد، و من فکر نمیکنم کار خارق العادهای انجام میدهم، و در حقیقت در برخی از کشورها زنگ خطر به صدا در آوردن، وقتی در حق بیمار بیعدالتی، سوء استفاده و بیاخلاقی صورت میگیرد، وظیفه قانونی متخصصین به حساب میآید.
زنان و مردان در ایران، تحت ستم مشترک؛ زنان تحت ستم مضاعف
میخواهم بحث اصلی امروز را با بیان برخی از فرضیات شروع کنم. اول این که: میخواهم بگویم صحبت در مورد خشونت علیه زنان به معنی عدم برسمیت شناختن این حقیقت نیست که زنان و مردان در ایران، تحت ستم مشترک قرار دارند.
همزمان باید این را به رسمیت بشناسیم که زنان تحت ستم مضاعف هستند. تمامی قوانینی که علیه زنان وضع شدهاند با فرهنگ و مذهب دست به دست هم میدهند و آنها را بهطور سیستماتیک تحت سرکوبی چندگانه اند قرار داده و فرودست نگه میدارند. بنابراین میخواستم در اول بحث این را روشن کنم که صحبت در مورد سرکوب و خشونت علیه زنان در ایران به معنی کتمان سرکوبی که مردان در آن جامعه متحمل می شوند نیست.
جنسیت و تقاطع هویتها
همچنین میخواهم به این موضوع اشاره کنم که ما همه دارای هویتی چندگانه هستیم. مثلا ما میتوانیم زنی باشیم سالخورده از یک اقلیت قومی که متعلق به طبقۀ کارگر است و علاقمند به جنس مخالف، یا زنی جوان، فارسزبان، متعلق به طبقۀ ثروتمند، همجنسگرا، با یک ناتوانی یا معلولیت جسمی.
پس مهم است که ما نسبت به مسئلۀ تقاطع و تلاقی هویتها آگاه باشیم و آن را برسمیت بشناسیم. مهم است بدانیم که بر اساس این تقاطع هویتها، هر یک از ما از مزایای خاصی برخوردار هستیم و بهخاطر این تلاقی و تقاطع هویتها مورد تبعیض و ستم قرار میگیریم. در اینجا میخواهم به مواردی خاص که مربوط به بحث ما است بطور گذرا اشارهای داشته باشم:
بهطور نمونه، زنان و مردان متعلق به اقلیت های مذهبی و قومی تحت ستم و سرکوب چندگانه هستند، و زنان متعلق به اقلیتهای مذهبی یا قومی تحت ستم مضاعفاند. زنان و مردان طبقه کارگر و زحمتکشان تحت ستم اقتصادی و محرومیتهای اجتماعی هستند، و زنان متعلق به طبقه کارگر و زحمتکشان تحت ستم مضاعف قرار دارند. و اگر این تقاطع هویتها را گسترش دهیم، میبینیم که چگونه ستم بیشتری نسبت به زنان و مردانی که متعلق به اقلیتهای قومی یا مذهبی هستند و همزمان متعلق به طبقه کارگر یا جزئی از زحمتکشاناند اعمال میشود.
برای پرداختن به مسائل مربوط به سلامت زنان میبایست به موارد متعددی توجه کرد، از جمله جنسیت و تقاطع و تلاقی هویتها و موارد دیگری مانند خشونت و سایر موارد نقض حقوق بشر، فقر، ناتوانی، حاشیه نشینی، نیازهای خاص بهداشتی برآورده نشده، عدم برخورداری کافی از امر آموزش، عدم دسترسی برابر به اطلاعات بهداشتی، عدم دسترسی کافی به خدمات بهداشتی و غیره. شاید بتوانیم بگوییم که بحث امروز بیشتر در مورد زنانی است که تا حدودی دسترسی به خدمات و اطلاعات بهداشتی و رواندرمانی داشتهاند یا دارند، با تاکید بر این امر که محرومیت مردم از دسترسی به خدمات بهداشتی و روانی نتیجۀ اهمال از طرف سیستم و ثمرۀ ظلم و ستم و نابرابریهای اجتماعی است که خود بخشی از خشونت ساختاری محسوب می شود. و اما خشونت:
بخش اول : خشونت
خشونت به عنوان ابزاری برای اعمال فشار و زور از طرف فرد یا گروهی بر فرد یا گروهی دیگر و با هدف محدود کردن آزادی و اراده آن دیگری و در خدمت پیشبرد منافع خویش تعریف شده است.
خشونت علیه زنان
خشونت علیه زنان عبارت است از هر گونه عملی که منجر به وارد آمدن صدمات جسمی، روانی، اقتصادی، اجتماعی، و یا جنسی شود و رفتارهایی که شامل اعمال قدرت و محدود کردن آزادی چه در سطوح اجتماعی یا سایر سطوح زندگی خصوصی است. این خشونت در رفتار، کلام و نظرات تبلور پیدا میکند. خشونت از اشکال توهین، تهاجم، و بیاعتبار کردن و نادیده گرفتن خُرد، تا اشکال صریح، آشکار و شدید را در بر میگیرد، و در تمام سطوح جامعه اعمال میشود؛ در خانواده، اجتماع و بوسیلۀ دولتها. و همانطور که گفتم، اقداماتی در خدمت بسط و گسترش تسلط یک بخش از جامعه بر بخشی دیگر، در تمامی عرصههای اجتماعی، بر اساس مناسبات طبقاتی، صورت میگیرد. خشونت علیه زنان فاجعهای فراگیرو جهانشمول و هسته اصلی سرکوب و ابزار برای فرو دست نگهداشتن زنان است.
نابرابری جزئی جداییناپذیر از ماهیت جامعه طبقاتی است، و اگر بهرهبرداری از انسان و کسب سود هدف اصلی چنین جامعهای است، و پرورش کودک و مدیریت خانه مستقیماً درآمدزا نیستند، در مناسبات اجتماعی جاری، در جامعه طبقاتی، واضح است که زنان انسانهایی درجه دوم محسوب شوند.
ایران جامعهای است که در آن نابرابری طبقاتی بیداد میکند. استمرار موقعیٌت برترِ مرد در جامعۀ نابرابرِ طبقاتی، از جمله در ایران، از دو راه کلی به دست میآید. یکی سرکوب عریان و خشن پلیسی و سیاسی، و دیگری کنترل روانشناسانه و غیر مستقیم جامعه در همۀ عرصههای فرهنگی و اجتماعی از جمله رسانهها، هنر، آموزش و پرورش و مذهب، که مذهب از جایگاه و ویژگی خاصی در کنترل فرهنگی و روانشناسانه جامعه از دیدگاه مردسالارانه برخوردار است و نقش بسزایی را در تحقیر و تحمیق و ایجاد از خودبیگانگی و تحمیل پذیرش فرودستی از طرف زنان بازی میکند.
وقتی دربارۀ جامعهای مثل ایران حرف میزنیم، میبینیم که همه شواهد ثابت شده نشان میدهند که خشونت علیه زنان در قوانین، سیاستگذاریها و سنتها، یک امر ساختاری و یک بیماری همهگیرِ بومی شده در آن کشور است، یک پاندمی؛ بنابراین، در توضیح مسئله خشونت علیه زنان، بویژه در ایران، نمیتوان آن را صرفا با تعاریف «خشونتگری مردان» و «خشونتپذیری زنان» توضیح داد، زیرا این پدیده در آنجا به معضلی عمیقا اجتماعی و نهادینه تبدیل شده است.
خشونتی که تشخیص آن سخت است
تا اینجا تعاریفی از خشونت، خشونت علیه زنان، و خشونت ساختاری و نقش سیستمها در بازتولید و حفظ این مناسبات ارائه دادیم. حالا میخواهیم بپردازیم به «خشونتی که تشخیص آن آسان نیست» و بنابراین وقتی افراد با آن روبرو میشوند، به شک میافتند که آیا خشونتی علیه آنها اعمال شده است یا نه. پرداختن به این نوع خشونت ما را نزدیکتر میکند به بحثمان در مورد خشونت پنهان در رفتار و اعمال متخصصین.
یکی از انواع خشونت پنهان، «عدم به رسميت شناختن با ابعادی خُرد» است. این نوع خشونت شامل اظهار نظر یا رفتاری است که افکار، احساسات یا واقعیت تجربی افراد متعلق به اقلیتهای اجتماعی در جامعه، از جمله زنان را نفی کرده و آنها را بیارزش و باطل به حساب میآورد. بهعنوان مثال، هنگامی که فردی متعلق به گروههای اجتماعی غالب جامعه تبعیض علیه اقلیتهای اجتماعی را کتمان میکند و مدعی میشود که تبعیض علیه شما وجود ندارد.
نوع دیگری از خشونت پنهان «توهين خُرد» است. این رفتاری است که توام است با بیادبی و عدم حساسیت، همراه با پیامی پنهانی و تحقیرآمیز نسبت به نژاد، جنسیت یا هویت افرادی که جزئی از اقلیت های اجتماعی جامعه هستند. بهطور نمونه، پرسش همکاری متعلق به گروه غالب اجتماعی از همکاری متعلق به اقلیتهای اجتماعی با این مضمون که چگونه به این شغل دست یافته است، پرسشی که بهطور پنهان اشاره به دستیابی به شغل مورد گفتگو از طریق اقدامی خاص یا سهمیهبندی یا امثالهم دارد. یا مخاطب قرار دادن مردان حتی در محاورههای روزمره با القاب و تیترهای تخصصیشان چون دکتر و مهندس و استاد ووو … و نام بردن از زنان با همان درجات تحصیلی، حتی در مکالمات تخصصی، با صفات و القابی چون بانو و خانم یا حتی بدون اجازه از آنان استفاده از نام اولشان.
نوع سوم خشونت پنهان «خشونت خُرد» نام دارد. خشونت خُرد، هر گفتار، اقدام یا حادثهای است که به عنوان نمونهای از تبعیض غیرمستقیم یا ظریف علیه اعضای یک گروه اقليت، مانند زنان یا اقلیت قومی انجام میشود. برای مثال بسیاری از مردان از شستن ظرف تحت عنوان اینکه این کار امری زنانه است خودداری میکنند. یا القاء حس بیگانگی در سرزمین محل تولد خویش، مانند وقتی که فرض میشود، یا تلاش میشود چنین القا شود که عربهای ایران خارجی هستند.
«تهاجم خُرد» نوع دیگری از خشونت پنهان است. این عمل هنگامی صورت میپذیرد که شخصی به گونهای تبعیضآمیز رفتار میکند در حالی که ادعا میکند قصد توهین ندارد. برای مثال، هنگامی که فردی جوکی نژادپرستانه میگوید و سپس مدعی میشود که فقط شوخی کرده است، نمونهای از تهاجم خرد بوقوع پیوسته است. یا هنگامی که جوکهایی گفته میشوند که در آن زنان کمهوش و مردان قدرتمند و باهوش ترسیم میشوند، تهاجمی خرد صورت یافته است.
مهم است بدانیم که این درجه از توهین، خشونت و تهاجم خُرد به زنان در حقیقت خشونتهای روانیای هستند که با قصد تحکیم سلطه مردان اعمال شده و در فرهنگ و زبان و کلام و ادبیات تبلور پیدا میکنند. همچنین مهم است که آگاه باشیم و به رسمیت بشناسیم که این رفتارها پدیدههای خنثی و منفعل نبوده و حتی فقط انعکاسی از روابط اجتماعی نیستند، بلکه خود اینها نقش مستقیمی در مشروعیت بخشیدن به خشونت علیه زنان دارند و این خشونت را بازتولید میکنند.
بخش دوم : متخصصین
حالا که در مورد خشونت پنهان و انواع آن صحبت کردیم، در اینجا میتوانیم به بخش دوم بحثمان بپردازیم، تا ببینیم چگونه این خشونت پنهان در رابطۀ بین بیمار و متخصصین درمان تبلور پیدا میکند.
یادگیری مقابله با خطر قربانیِ خشونت شدن به بخشی طبیعی از دوران رشد دختران و زنان بهطور عمومی، و بهخصوص در جامعهای مانند ایران، تبدیل شده است. اما وقتی تهدید، تعرض و خشونت جزئی از مکانیزمِ روش و منشِ سیستم حاکم است و بهطور ارگانیک بوسیله این سیستم اعمال و تشویق و ترویج میشود، زنان مجبورند که هزینۀ بالایی برای مقابله با این تهدیدات و حفاظت از خویش بپردازند؛ زنان حتی گاه مجبور میشوند که در رابطه با درمانگرانِ متخصص نیز بهای مزبور را بپردازند.
اشتباه نشود؛ ما میدانیم که متخصصین رشتههای درمان تن و روان جزءِ امدادگران هر جامعهای به حساب میآیند و از آنها ممنون هستیم و جایگاه آنها را در کمک رساندن به مردم میدانیم. همچنین میدانیم که فرهنگ، سیستم آموزش و پرورش و قوانین جاری حاکم بر جامعه، بر آموزش متخصصین رشتههای درمان تن و روان و چگونگی عملکرد آنان تاثیر میگذارند. همچنین میدانیم که از طرف دیگر، در جامعه طبقاتی، تخصص به عنوان ابزاری در خدمت طبقات مسلط اجتماعی و رژیم سیاسی حاکم قرار میگیرد. رژیم سیاسی حاکم با سیاستگذاری فرهنگی در حوزههای مختلف تخصص از آن امری صرفا برای سودجویی ساخته وهمزمان به پیشبرد سیاستهای اجتماعیاش میپردازد. و بهطور مشخص میتوان گفت که با توجه به نگاه رژیم سیاسی حاکم بر ایران نسبت به زنان، سیاستهای آموزشی و فرهنگی حاکم در دانشگاهها و موسسات آموزشی چنان است که برخی متخصصین آموزشدیده در آنها به زنان به چشم انسان درجه دوم و ابزاری در خدمت جامعۀ مردانه نگریسته و از هر گونه رفتار تحقیرآمیز نسبت به آنان ابایی ندارند.
اما تبعیض و خشونت علیه زنان در مراقبتهای بهداشتی و امدادی توسط متخصصین و نخبگانی چون پزشکان و رواندرمانگران شاید در وهلۀ اول قابل تشخیص نباشد. این غیرقابل تشخیص بودن خشونت خود محصول موذی نهادینه شدن و عادیسازی ستم و تبعیض جنسیتی است؛ تاثیر همه گیر شدن یک بیماری بومی که آنچه غیر طبیعی است را طبیعی جلوه میدهد و افراد حتی خودشان نمیتوانند تشخیص بدهند که تحقیر شدهاند و مورد ستم و خشونتی قرار گرفتهاند که طبیعی نیست و نباید باشد.
وقتی متخصصین رشتههای بهداشت تن و روان رفتارهایی نشان میدهند که افکار، احساسات یا واقعیت تجربی زنان را نفی کرده، بىارزش یا باطل به حساب میآورد یا رفتارشان تواٌم است با بیادبی وعدم حساسیت، همراه با تحقیر و پیام توهینآمیز پنهان، باید این رفتارها را به عنوان بخشی از خشونت پنهان علیه زنان ارزیابی کرد و به تبعاتاش، از جمله پیامدهای اجتماعی، روانی و جانی آن برای زنان توجه کرد. من در اینجا چند نمونه را با شما در میان میگذارم که این مسئله بیشتر روشن شود.
نمونهای از این رفتار را در یک بُعد بزرگتر در مورد اهالی روستای چنار محمودی در لردگان دیدیم، یکی دو سال پیش، بعد از اینکه بوسیلۀ «سرنگ آلوده» در انجام تست قند خون، اهالی چنار محمودی با شیوع ایدز در این منطقه مواجه شدند.
وزیر بهداشت، یعنی کسی که مسئول حفاظت از جان و روان مردم است و حفظ سلامت آنان، ادعای آلوده شدن این افراد به وسیله سرنگ آلوده را رد کرد و در نامهای به وزیر دادگستری از ورود و بیان «مطلب غیرکارشناسانه» مقامات قضایی استان چهارمحال و بختیاری و بازداشت بهیار مربوط انتقاد کرد و خواستار رسیدگی سریع به این پرونده و اعاده حیثیت کارمند نظام بهداشتی درمانی شد. مقامات مردم را متهم به داشتن روابط جنسی پرخطر کردند و ادعا کردند منشا ایدز در معتادان آن روستا پیدا شده. بعد از اعتراض نماینده لردگان در مجلس، وزیر بهداشت وقت در جریان یک سخنرانی در شهرک صنعتی کاوه گفت: «در مسیر مبارزه با فساد نیاز به آدم سالم داریم و آدم سالم کسی است که توسعه یافته باشد، دروغ نمیگوید، مالیاتش را انکار نمیکند و اچ آی وی نمیگیرد». بسیاری از افراد خانوادههای مبتلا در روابط و فعالیتهای روزانه زندگی خود دچار مشکل شده و به «خانهنشینی» روی آوردهاند. بعضی از مدارس حتی در خود لردگان و شرکتهای خارج از استان از پذیرش فرزندان و کارگران جلوگیری میکنند. متاسفانه این نحوه برخورد با دانش آموزان در مدارس دخترانه زیادتر و بیشتر است.
میخواهم در اینجا یادآوری کنم که خشونت عملی خنثی نیست. عدم وضع قوانین حفاظتی برای تامین حقوق بیماران و پشتیبانی از آن خشونتی ساختاری است. خشونت دولتی(ساختاری)، که در اینجا در سطوح مختلف خدمات پزشکی انجام گرفته، عواقب دهشتناکی برای افراد و جامعه به همراه دارد و باعث بروز آسیبدیدگی در ابعادی متفاوت میشود و از نسلی به نسل دیگر منتقل خواهد شد.
نمونۀ دوم خشونت علیه زنان در مناسبات درمانی را میتوان در روایت یکی از زنانی دید که در پاسخ به پرسشنامهای از جانب من در همین زمینه شرح داده است . اسم او را میگذاریم مینا. مینا میگوید:
«… برای مشکل درد فراوان من در رابطه جنسی با همسرم… به پزشک متخصص زنان مراجعه کردم. من واقعا نمیدونم که ایشون خشن برخورد کردند یا مشکل از من بود، اما حس میکنم که حین معاینه خیلی درد کشیدم، خیلی زیاد. حتی صدام هم کمی بالا رفت. بعد از معاینه، بدون اینکه آگاه سازیای کنند یا توضیحی بدن، من رو اجباری به آزمایشگاهی فرستادند که آزمایشی که در یک آزمایشگاه تخصصی در تهران داده بودم رو دوباره تو کرج هم بدم؛ به بهانه اینکه این آزمایشگاه نتیجه دقیقتری میدهد. و همه بیمارها رو اجبارا به همون آزمایشگاه میفرستادند. برای مشکل واژینیسموس به من پیشنهاد تزریق بوتاکس شش ماه یک بار هم دادند و ذکر کردند که ممکنه اثر بکنه و یا نه. بدون هیچ آگاه سازی ای که این مشکل باید با روانشناسی حل بشه و خطرش از بوتاکس کمتر هست، اصرار به خرید بوتاکس داشتند. و من از رفتارهای مادیگرانه ایشون اصلا خوشم نیامد و ترجیح دادم که با پزشک دیگری مشورت کنم اما همیشه بخاطر تجربه بدی که بعد از این دکتر و هم رواندرمانگر اولی داشتم دیگر به هیچ پزشک متخصصی در این موارد مراجعه نکردم.»
مینا همچنین میگوید: «با من طوری رفتار کردند که گویا مشکل من حل شدنی نیست. بیاهمیت براشون هست و هیچ آگاهسازی ای نکردند. این مشکل عواقب عدیدهای به عنوان انسان برای من داشت و من ناآگاه بودم احتیاج داشتم در اون شرایط کسی فقط سرنخ به من بده تا بتوانم خودم رو جمع و جور کنم.» مینا در مورد تاثیرات و پیامدهای چنین رفتارهایی از طرف متخصصین با خودش چنین توضیح میدهد: «نوعی افسردگی، سرخوردگی، و احساسات مختلفی که هیچوقت با هیچکس نمیتوانم در میان بگذارم و نه حتی میتوانم تصمیم بگیرم راجع به مشکلاتم، چون پیگیری یکبار اوضاع رو بدتر کرده، میترسم که باز با مراجعه مشکلاتم بدتر شه… از خودم ناامید شدم و اعتماد بنفسم رو از دست دادم، و اینکه همه مشکلات از سمت خودم هست…. فکر میکنم تمام پزشکان به علت درآمد این رشته بهش وارد میشوند و چون اعتقاد بیشتر سمت مادیات هست اخلاقیات راجع به بیمار خصوصا زنان که صدایی ندارند برایشان معنی ندارد. تمام دوستان من که تجربه خشونت جنسی داشتند همه شان از طرف حداقل یک پزشک اذیت شدند.»
و روایت سحر، یک پاسخدهندۀ دیگر، نمونه دیگری از خشونت پنهان علیه زنان در اتاق معاینه برخی پزشکان متخصص زنان در ایران را روشن میسازد، جایی که هنگام معاینه، «دکتر در پشت پرده در اتاق معاینه مریض دیگری مینشاند که حامله است.» سحر در این مورد میگوید: «دکتر پرده را باز میکنه، میره و میاد؛ شما همونجور روی تخت بدون اینکه ملحفه ای روی پات انداخته باشند خوابیدی.» تصور کنید با وجود حضور بیماری دیگر در اتاق، بیمار چطور میتواند حرفهایش را بهطور محرمانه با پزشک مطرح کند و از خدمات پزشکی آنطور که باید بهره ببرد، وقتی شرط ابتداییِ اخلاقی مربوط به ارائۀ خدمات به بیمار، که محرمانه بودن این خدمات است، رعایت نمیشود؟ سحر، در ادامه همچنین میگوید، او نیز هنگامی که برای درمان واژنیسموس، که حالت درد شدید در واژن به هنگام برقراری رابطۀ جنسی است، به پزشک زنان مراجعه کرده بود، آن پزشک به او «بدون دادن هیچگونه اطلاعات، گفت که بهتر است بروی و سعی کنی روی خودت کار کنی تا ازدواجت بهم نخورد.» سحر میگوید، پس از این تجربه نه تنها احساس گناه میکرده، بلکه خود را مجبور دیده که به پزشک دیگری در یکی از گرانترین بیمارستانهای خصوصی در تهران مراجعه کند، جایی که بسیاری به خاطر نداشتن امکانات مالی، از دسترسی به خدمات آن محرومند.
پریسا، پاسخ دهندهای دیگر میگوید: «در کل، داخل مطب دکتر احساس امنیت و آرامش نداری.»
«وقتی اومد بالا سرم گفت: ما از دست شما چکار کنیم که نمیذارین یک لحظه راحت باشیم. البته به شوخی گفت. ولی بعد گفت چون که داد بیداد راه ننداختی از دستت راضیم و بعد از زایمان موقع بخیه زدن، پرستاری که داشت به دکتر کمک میکرد از دکتر پرسید که فامیلتونه؟ دکتر گفت نه. پرستار گفت آخه داری سفارشی بخیه میکنی. گفت درسته که نذاشت من بخوابم ولی منو اذیت نکرد. اونجا بود که متوجه شدم دکتر میتونه بخیه سفارشی بزنه و یا اینکه بخیهای بزنه که تا مدتها نتونی بشینی.»
اگر اینها نمونههایی از تعرض نیستند، نمیدانم اسمشان چیست.
قبول پرخاش و تحقیر از سوی متخصصین
شیوههای رفتاری آرام، معصومانه، از طرف زنان با صدایی لطیف که از عمق دیافراگم بر نمیآید، جایی از بدن که قدرت درونی ما در آن نهفته است، رفتارهایی مثل چشم گفتن به متخصصین، حتی وقتی میدانند متخصصین اشتباه میگویند و در حال تحقیر و تحمیق ایشاناند، رفتارهایی هستند که آسیبدیدگی را نشان میدهند، که بهواسطۀ آن، صدای زن خاموش شده و در عوض نیازها و وضعیت متخصص، که در جایگاه قدرت است، تأمین میشود. این رفتاری است که باید آن را بهعنوان شیوهای برای حفظ بقا دانست و به محافظت از خود مربوط است، رفتاری که زنان در اثر مناسبات تبعیض و سرکوب مداوم، در سطوح مختلف جامعه تجربه و درونی کردهاند و حتی در مناسباتی که باید تامینکننده سلامت و امنیت آنها باشد هم از خود نشان میدهند.
این رفتارها ممکن است بیخطر و بدون پیامدهای مضر جلوه کنند، اما باید بدانیم که هیچ تعرضی بدون پیامد برای افراد نیست. در بسیاری موارد، تعرض و تحقیر باعث میشود که افراد اعتماد خود را به درمانگران از دست بدهند، اعتماد خود را نسبت به خود از دست بدهند و از دیدن پزشک اجتناب ورزند و بیماریشان تشدید شود. این حس گناه و درونی کردن مسئولیت برای بیماری، میتواند به ایجاد اختلال در روابط دیگر، اضطراب و افسردگی بیانجامد. همچنین، این تجربیات میتوانند بهعنوان محرکی برای والدین عمل کنند، به این ترتیب که به فرزندانشان آموزش دهند که در محیط خود با شرایط سخت سازگار شوند، و بنابراین رفتارهایی مشابه از نسلی به نسل دیگر آموزش داده میشود و و انتقال پیدا میکند.
رابطۀ بین درمانگر و بیمار و عدم تعادل در برخورداری از قدرت
عدم تعادل در میزان قدرت در رابطه بین بیمار و درمانگر جزِءِ طبیعی ماهیت این رابطه محسوب میشود، زیرا ما برای کمک گرفتن در جهت درمان بیماریمان به متخصصین رجوع میکنیم. در چنین رابطهای، اِعمال خشونت خُرد یا پنهان، و تسلط بر دیگران میتواند با تعریفهای قانونی یا حرفهای در چارچوب آن روابط توجیه شده، طبیعی جلوه کرده و پذیرفته شود. برای همین است که یکی از آموزشها برای متخصصین، بهخصوص در رشته روانشناسی، این است که چگونه درمانگران از این عدم یکسان بودن درجه قدرت آگاه باشند و چگونه از آن به نفع درمان بیمار استفاده کنند. متخصصین همچنین لازم است از قدرت خود آگاه باشند و به جای استفاده از قدرت خود برای تسلط بر بیمار، از آن در جهت استقرار عدالت در روند درمان استفاده کنند. و در رابطه با درمان زنان، لازم است که متخصصین بهداشت تن و روان اهداف تبعیض جنسیتی را بهتر بشناسند، درک و ارزیابی کنند و به یاری زنان بشتابند، بجای این که زنان را برای مشکلاتی که دارند سرزنش کنند.
متخصصین رشتههای درمان تن و روان در ایران بخشی از کل جامعه سرکوب شده
در ایران این وضعیت به حالتی حاد درآمده، شاید بهخاطر اینکه متخصصین رشتههای درمان تن و روان در ایران خود بخشی از کل جامعه سرکوب شده ایران هستند. زندگی انسان سرکوب شده، از زمان تجربۀ سرکوباش، به تسلط بر دیگران و کنترل شرایط پیرامونش وابسته میشود. این سرکوب به درک انسان ازا رزش خود صدمه میزند و میتواند باعث شود که فرد خود را دوست نداشته باشد.
انگار در جامعه ما هیچ چیز سر جای خودش نیست. هر کسی که میتواند به دیکتاتوری تبدیل میشود، در ابعاد و اشکال و اندازههای متفاوت. وقتی سرکوب درونی میشود، برخی افراد را بر آن میدارد تا ستمی که بر آنان وارد شده را بر دیگران تحمیل کنند. از طرف دیگر سیستم ارائه خدمات بهداشت تن و روان، بازتابدهندۀ همان مناسبات تعیین شده، از جمله مناسبات مردسالارانه، در جامعه بزرگتر است. در این سیستم، ارزش و نگرشهای جامعه بزرگتر اغلب، با وجود بهترین نیت متخصصین، خودشان را نشان میدهند.
وظایف متخصصین درمانی
برای کمک به درمان جراحات زنان، متخصصین باید نسبت به تجربۀ سرکوب و جراحتی که خود متحمل شدهاند آگاهی پیدا کنند و به درمان آن جراحات بپردازند. همچنین، آنها باید نسبت به نقشی که در سرکوب زنان بازی میکنند آگاهی پیدا کرده و با آن برخورد کنند.
یک نمونه از خشونت پنهان در رفتار متخصصین خدمات درمان روان را در روایت سحر میتوان دید:
«برای مشاوره قبل از ازدواج پیش یک مشاور رفتیم که زن بود. به غیر از چیزهایی که در طول جلسه در رد حرفهای من و تایید همه حرفهای نامزدم گفت، در آخر اضافه کرد حمید جان، این سحر بعد از ازدواج کاملا عوض خواهد شد. بعد، رو کرد به من و گفت، سحر خانم، اگر فکر کنی حمید بعد از ازدواج عوض بشه، اشتباه کردی. خوشبختانه نامزد من خوب متوجه رفتار تبعیضآمیز این مشاور، که زن هم بود، شده بود و دیگر پیش او نرفتیم. مشاور دیگهای بجای تحلیل شرایط من و کمک به حل مسائل به من میگفت: به مادر شوهرت رو ندیها. مشاوره دیگری که به او رجوع کردیم هم من را میدید و هم همسرم را و به ما مسائل یکدیگر را میگفت. ما بعد از اینکه این را فهمیدیم، مشاوره با او را قطع کردیم. خلاصه هی مجبور شدیم مشاور عوض کنیم.»
«اینجا ایران است!» یعنی چه؟
معمولا وقتی راجع به این مطالب صحبت میکنیم، برخی میگویند، «بابا اینجا ایرانه» من هم میگویم: اینجا ایرانه، اینجوری بهش برخورد کنیم! اگر اینجا ایرانه، باید نسبت به شرایط سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگیای که افراد را به انقیاد خویش درآورده و محدود میکنند واقف بود، و دربارۀ مشکلات و راه حلها بر اساس همان شرایط تحلیل داد و همزمان، راه حلهایی جست تا بتوان از شرایط محدود کننده عبور کرد و از حقوق خود چشم نپوشید. و یکی از این کارها این است که ما واقف باشیم به اینکه اینطور رفتارها طبیعی نیستند. این نوع رفتار هیچ ربطی ندارد به روانشناسی، هیچ ربطی ندارد به درمانی که در مرکز آن باید مراقبت از بیمار قرار گیرد. و ما باید نسبت به این مسائل آگاهی بیابیم و برای کسب حقوق خودمان صدایمان را پیدا کنیم.
جامعۀ زن ستیز
اما این را میخواهم بگویم که رفتار خشونتآمیز پنهانِ متخصصین علیه زنان به جامعه درون ایران ختم نمیشود.اولا این نوع رفتار در سراسر جهان و در ابعاد مختلفی دیده میشود. اما همانطور که گفتم، ما در ایران درجۀ حادی از این وضعیت را مشاهده میکنیم. جامعۀ ایران آنچنان زنستیز است که متخصصین خارج از کشور هم، که تحت سرکوب نیستند، خشونت علیه زنان را در کلام خود و در رفتارشان بازتولید میکنند. رفتار برخی متخصصین در جامعه ایرانی خارج از کشور بسیار نگرانکننده است، بویژه که برخی از این به اصطلاح نخبگان، بلندگوهایی در اختیار خود دارند که نظرات و رفتار آنها را از رسانهها پخش میکنند و بعد میبینیم که از نظرات آن ا بعنوان عقل سلیم استفاده شده و این نظرات بازتولید میشوند، و مردم بهعنوان الگو به آنها رجوع میکنند. آنها رفتارهایی دارند که، با وجود ادعایشان، هیچ ربطی به علم روانشناسی ندارد!
در اینجا من فقط به دو مورد از رفتارهایی اشاره میکنم که نشان از خشونت پنهان علیه زنان دارند، و در کلام و پیامهای این افراد تبلور پیدا میکند:
برای نمونه، این متن از گفتارهای یکی از پرشنوندهترین و پربینندهترین به اصطلاح متخصصین ایرانی است:
«متاسفم واسه خانمایی که پول جمع میکنن طلا میخرن، ولی خیلی وقته سفر نرفته، ولی پوستش خرابه، ولی دندوناش خرابن ، دلش نمیاد وقتی پسته تازه تو مغازه میبینه واسه خودش بخره، دلش نمیاد یه کرم خوب بخره بزنه واسه ترک کف پاهاش، دلش نمیاد یه کلاس ورزش خوب بره، دلش نمیاد بچشو، یه موسسه آموزشی خوب ثبت نام کنه، دلش نمیاد واسه خودش پول خرج کنه،»
«فقط دوست داره جمع کنه»، «این ذهن فقیر، این خساست، این عزت نفس پائین…از کجا میاد؟»
پس از شنیدن (خواندن) این متن به شما چه احساسی دست میدهد؟
خشونت علیه زنان تبلور ارزشهای فرهنگی- اجتماعی و نابرابریهایی است که این ارزشها به آن دامن میزنند، مشروعیت میبخشند و آن را اشاعه میدهند. تبعيض جنسيتی به عنوان یکی ازعوامل پيش بينی كننده پيامدهای نامطلوب سلامت روانی و جسمی در بین زنان در بررسی تحقیقات تثبيت شده است. متخصصین باید به تجربیات زنان اعتبار بخشند، نه اینکه این تجربیات را بیمارگونه فرض کنند یا زنان را به خاطر مشکلات خانوادگیشان سرزنش کنند، به آنها برچسب بزنند و این فرهنگ سرزنش و ستیز با زن را بازتولید کنند. فکر میکنید از کجا میآید این رفتار، که درمتن بالا به آن اشاره شده است؟ از جایی که قوانین در ایران به هیچ وجه، به هیچ نوع، در هیچ درجهای پشتیبان زنان نیستند. معلوم است که آن زن باید پول جمع کند که اگر اتفاقی برایش افتاد بتواند از خودش حمایت کند. این شرایط سرکوب کننده هستند که زنان را بسوی داشتن چنین رفتاری هدایت میکنند. شما کی در مورد شرایط سرکوب زنان و جامعه حرف زدهاید؟
ادعای خطرناک دیگری بوسیلۀ همین فرد، متخصص، نمونهای از کلیگوییهایی است که در مورد مباحث روانشناسی میشود. او میگوید:
«بچهها حدود ٤ تا ٦ و ٧ سالگی گرایشی به والدین از جنس مخالف پیدا میکنند، اگر پسر، به مادر، اگر دختر، به پدر. بعد از ٣ سال فکر نکنید پسر یا دختر ٣ ساله دارید، فکر کنید پسر یا دختر همسایۀ غریبه ١٤ ساله دارید که باید بینهایت مواظب باشید.»
شما فکر میکنید که چنین «آیۀ صادر شده»ای، خارج از چارچوبی که وضعیت مشخص یک خانواده را بررسی و بیان میکند، چه تاثیری بر روی اذهانی که کمتر در مسائل کنکاش میکنند، اذهانی که اطلاعات کمتری دارند و کمتر به اطلاعات دیگر دسترسی دارند میتواند داشته باشد؟ و در نهایت این نوع آیههای صادر شده، فکر میکنید، چه تاثیری در روند پرورش اجتماعی انسان در آن جامعه خواهد داشت؟ در جامعهای که به مسائل طبیعی مربوط به روابط میان فردی و روابط جنسی طبیعی بهعنوان ناهنجاریها نگاه میکند. ادعاهایی از این دست خطرناک هستند، زیرا خارج از کوتاهی در بررسی چارچوب مشخص درون هر خانواده، پخش غیر مسئولانۀ این اطلاعات برای ایجاد پیوند میان والدین و فرزندانشان زیانآور و دردناک است، کودکانی که در آن سنین نیازمند برقراری پیوند با والدین خود هستند. بخصوص برای دختران در جامعهای زنستیز پخش چنین اطلاعات کلی بعنوان عقل سلیم عواقب بسیار ناخوشایند و خطرناکی به همراه دارد. و افرادی که برای بهرهبرداری مالی و تشخص، بدون احساس مسئولیت به پخش این مطالب و کلیگوییها میپردازند در اشاعه و حفظ فرهنگ خشونت علیه زنان شریک هستند.
روی سخن با متخصصین
در اینجا روی سخنم با متخصصین است. همکاران محترم. اول، آسیب نرسانید! اگر نمیدانید، آگاه نیستید، وقت ندارید، نه بگویید و مردم را به متخصصین دیگر رجوع دهید. اصل اول: آسیب نرسانید.
همه چیز را همگان دانند: فقط در حوزهای که آموزش دیدهاید به درمان بپردازید و در مورد تخصص خود نظر بدهید. اگر در رشته روانشناسی کار میکنید، اولین چیزی که باید به یاد داشته باشید این است که روانشناسی علم مطلقها نیست: برای افراد آیه و حکم صادر نکنید.
یکی از پاسخدهندگان به پرسشنامه پیش از این یاد شده، در مورد روان درمانگری که به او مراجعه کرده بود نوشت: «ایشون پزشک عمومی بودند، اما روانکاوی هم میکردند و خودشون پیج روانکاوی داشتند، هرچند الان در حوزه زیبایی فعالیت میکنند اما در پروفایلشون رواندرمانگر هم جزو کارهاشون هست.»
اگر متخصص رشتههای پزشکی هستید، ادعای روانشناس بودن نکنید!
پرداختن به موضوع مربوط به زنان، خارج از چارچوب سیاسی،اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی موجود و بدون درنظرگیری علم موجود و با توسل به نظرات و اعتقادات فردی و تاثیر یافته از مذهب و فرهنگ شخصی شما عملی خشونتآمیز علیه زنان است، چون نه تنها به بازتولید خشونت در جامعه علیه آنان کمک میکند، بلکه شما را در کنار همان سیستمی قرار میدهد که عامدانه به سرکوب زنان میپردازد. به شعور و حق انتخاب انسانها احترام بگذارید. یک روان درمانگر مجرب و با اخلاق کمک میکند تا فرد مراجعه کننده به او منابع درونی خود را پیدا کند، بکار اندازد و بکار گیرد تا قدرت تفکر، تصمیمگیری، انتخاب و درنهایت صدای خود را بازیابد.
متخصصین باید نسبت به ستمی که خود تجربه کردهاند آگاه باشند. آنان میبایست نسبت به ارزشهای خود و همچنین نسبت به تبعیضهایی که در ذهن خود دربارۀ افراد قائلاند آگاه باشند. آنان باید ارزشهای خود را کنترل کنند. متخصصین اجازه ندارند ارزشهای خود را به افراد تحمیل کنند. ما اجازه نداریم با افراد خارج از رابطۀ درمان رابطۀ عاطفی یا جنسی برقرار کنیم. این رفتار سوءِ استفاده از بیمار، از زنان، در ضعیفترین نقطهای است که آنها در آن قرار دارند، یعنی در جایی که بعنوان بیمار و برای اخذ کمک به ما رجوع کردهاند.
چهار اصل اخلاقی برای مراقبت از بیمار
شما متخصصین به خوبی آگاه هستید که چهار اصل اخلاقی برای مراقبت از بیمار وجود دارد، که همۀ ما باید از آن پیروی کنیم. این چهار اصل مهربانی و شفقت، عدم بدخواهی، احترام به حق خودمختاری بیمار، و اجرای عدالت هستند و ادغام جنبههای اخلاقی مربوط به حرفه با تخصص بالینی و فنی مورد یک پزشک یا روان درمانگر بخش دیگری از این اصول است. یعنی فقط در حوزۀ تخصص خود فعالیت کردن. مراقبت از بیمار عنصر اصلی این اصول اخلاقی است. خودمختاری به این معنی است که بیمار با آگاهی نسبت به بیماریاش و راههای درمانیای که راجع به آن به او اطلاع دادهایم بتواند تصمیم گیرد. این اطلاعات با صداقت تمام و در روشی محرمانه از طرف درمانگر به او داده شده و باید بین بیمار و درمانگر همچنان محرمانه باقی بماند.
برقراری عدالت در درمان
درمانی که در آن عدالت برقرار است به دنبال شفافسازی و تغییر روابط، از جمله روابط قدرت بر اساس فرهنگ، طبقه و جنسیت است. درمانی که در آن عدالت برقرار است از هر فرد و درمانگر، از هر بیمار و درمانگر، میخواهد با هم همکاری کنند تا یک درک و نگاه انتقادیای ایجاد کنند که چگونگی بازتولید مردسالاری، تبعیض نژادی/قومیتی و ستم طبقاتی در روابط ناسالم، از جمله خشونت خانگی، که افراد و خانوادهها به اتاق درمان میآورند را به زیر سوال ببرد. در عین حال، انجام این کار مستلزم احترام انسانی به واقعیت هر یک از افراد درون خانواده است.
درمان افراد وقتی واقعاً رهاییبخش است که واقعیتها و نابرابریها و تاثیراتی که بر اساس پدرسالاری و ستم جنسیتی بوجود آمده است را برسمیت بشناسد. یکی واقعیتهای نهفته در فرهنگ و موقعیت طبقاتی درون خانواده است، و دیگری واقعیتهای طبقاتی جامعه بزرگتر است.
چه رفتاری تعرض به بیمار به شمار میآید؟
رفتارهایی که در اینجا بیان میکنیم تعرض به بیمار و غیر اخلاقی محسوب میشوند: وقتی متخصصین به مریض پرخاش میکنند، چه در برنامههای تلویزیونی و شوهایی که میگذارند، و چه در اتاق درمان و معاینه؛ وقتی آنها را تحقیر میکنند، وقتی به آنها دست میزنند، بدون اجازه و توضیح: دکتر باید از شما بپرسد، میخواهم گلوی شما را معاینه کنم، میتوانم دست بزنم؟ نگویید اینجا ایران است، بدانید که اینطور میبایست باشد! برقراری رابطه خارج از درمان، شامل رابطۀ عاطفی، رابطۀ جنسی، و استفاده از بیمار برای سودجویی یا رابطهای که به آن رابطۀ دوگانه می گوییم، بهطور نمونه: «شما بیا مطب من، من روانشناس تو میشوم، بعد شما بیا و لولۀ خانۀ من را تعمیر کن.» عدم رعایت حقوق محرمانه بیمار؛ عدم آگاهسازی بیمار از وضعیت خود؛ عدم رعایت حق بیمار برای انتخاب نوع درمان.
حقوق بیمار
شما حق دارید، ما همه حق داریم که بدانیم کسی که به او مراجعه میکنیم چه مدرکی دارد، از کجا مدرک خود را دریافت کرده است، چه دورهای دیده است، چگونه درمان میکند. ما حق داریم که درمانگر در مورد بیماریمان به ما توضیح دهد. اگر توضیح نمیدهد، از او بخواهیم که توضیح دهد؛ اگر انواع درمان را توضیح نمیدهد، از او بخواهیم که توضیح دهد؛ اصرار کنیم بر حق انتخاب خود در مورد درمان و از او بخواهیم که اگر فکر میکند انتخاب ما درست نیست ما را قانع کند؛ حق اجتناب از درمان؛ و ما حق داریم که درمان را نپذیریم. و ما حق داریم که از درمانگر شکایت کنیم.
بدانید با چه کسانی طرف هستید
اگر کسی با مدرک لیسانس یا کارشناسی در رشتۀ روانشناسی به شما گفت، بفرمایید پیش من، من شما را درمان میکنم، بدانید که او در حال انجام کاری غیر قانونی و غیر اخلاقی است. دورۀ لیسانس روانشناسی به منظور آماده کردن افراد برای ارائه درمان به اجتماع نیست! بلکه تنها رشتهای پایهای و عموما متمرکز بر تئوریهای روانشناسی است.
اغلب مردم تفاوت بین متخصصین رشتههای رواندرمانی را نمیدانند. روانشناسان کسانی هستند که دوره دکترای روانشناسی را تکمیل کرده و پس از پایان این دوره و موفقیت در امتحانات سراسری و به پایان رساندن ساعات کار تحت نظارت، جواز کار درمانی دریافت کردهاند. این متخصصین، جز در موارد خاص، مانند ایالاتی در آمریکا که به روانشناسانی که دوره خاصی را گذراندهاند اجازه تجویز دارو میدهند، عموما حق نوشتن نسخه برای دارو را ندارند. روانپزشکان کسانی هستند که ابتدا دوره پزشکی را دیدهاند و بعد تخصصشان را در روانپزشکی گرفتهاند. این افراد جز در مواردی خاص، که دوره انجام تراپی یا مشاوره را هم به اتمام رساندهاند، برای انجام تراپی دوره ندیدهاند و عمدتا کارشان تشخیص بیماری و تجویز دارو است. روان درمانگران کسانی هستند که دورۀ فوق لیسانس یا کارشناسی ارشد را از سر گذراندهاند، و پس از گذراندن امتحان سراسری و ساعات کار تحت نظارت، جواز کار درمانی دریافت کردهاند.
بنابراین حداقل مدرک تحصیلی برای ارائۀ خدمات درمانی مدرک کارشناسی ارشد روانشناسی و مشاوره است و دیگر رشتههای مرتبط با این حوزه، مانند روانشناسی اجتماعی، روانشناسی سازمانی، تحقیقی، روانشناسی کودک، روانشناسی ادبیات و غیره، اجازه فعالیت درمانی ندارند.
متاسفانه در ایران برای مراحل اخذ مجوز مطب روانشناسی و مراکز مشاوره نیازی به مدرک کارآموزی نیست.
خود این مسئله بیمار را در معرض خطر قرار میدهد. روان درمانی کاری کاملا تخصصی است و بدون دیدن دورههای آموزشی، افراد مهارت لازم برای درمان بیمار را به دست نمیآورند.
«اینجا ایران است!»
متاسفانه با گفتن این جمله که اینجا ایران است، آنچه غیر طبیعی است بطور طبیعی تحمل میشود، فرهنگ مدارا. اینجا ایران است، به حقوق خودمان آگاه باشیم و به جای فرهنگ سکوت، فرهنگ صدا را اشاعه دهیم و برای رسیدن به حقوق خودمان تلاش کنیم. در ایران سد راه برای رسیدن به حقوق خود بیشمار است و تغییر سیستم و مناسبات حاکم راه حل اصلی است، من نسبت به این مسئله واقف هستم، و همزمان، در برخی سطوح میتوانیم دست به عمل بزنیم. اولین قدم برای ما، کسب آگاهی نسبت به حقوق خودمان است و اینکه چه رفتاری از جانب متخصصین طبیعی نیست و نباید آن را بعنوان هنجار پذیرفت. دوم اینکه می بایست برای بازیابی صدای خود تلاش کرد. انسانی که با او به شیوهای سرکوبگرانه برخورد میشود نه تنها دچار افسردگی بلکه دچار شرم میشود؛ انگار اوست که کار بدی انجام داده است. شرم در خفا عمل میکند. یعنی اگر تعرضی از طرف متخصص نسبت به ما سر زده ما آن را بهعنوان یک راز نگه میداریم چون فکر میکنیم ما تقصیری داشتهایم. ما باید صدایمان را بازیابیم.
با متخصصین مثل خدا رفتار نکنیم. ما گاهی خود متخصصین را انقدر در جایگاهی دست نیافتنی میگذاریم که خودمان را روی صندلی ضعف و ناتوانی مینشانیم. ما همه استحقاق برخورداری از بهترین شیوههای درمانی را داریم! سوال کنید، به زیر سوال ببرید. میتوان اعتراض کرد! می توان آن متخصص را ندید! برای مثال میتوان در سنجشهای اینترنتی به زنان دیگر گفت عملی که از این پزشک سر میزند حق اولیه بیمار، یعنی برخورداری از حریم خصوصی و محرمانه نگهداشتن اطلاعات شخصی او را پایمال میکند.
هر بیمار حق دارد از روانشناسی به شیوهای بهرهمند شود که محترمانه و از نظر اخلاقی درست است. تایید و به رسمیت شناختن تجربیات بیماران همراه با احترام و محرمانه نگهداشتن تجربیات آنها یکی از اولین شرطهای ارائۀ خدمات به بیمار است. اما، آگاهی از استحقاق بیمار برای تعیین سرنوشت خود، مهمترین عنصر اتحاد درمانی است.
در همین جا میخواهم از زنانی که شجاعانه تجربیات خود با متخصصین درمان تن و روان را با من در میان گذاشتند سپاسگزاری کنم.
نوشته ای که پیش روی دارید متن گفتاری است که در تاریخ ١٩ دسامبر ٢٠٢٠ در اتاق گفتمان سیاسی-اجتماعی داشتم. در این بحث، به نقش احساسات، و احساس غم بطور مشخص، افسردگی و برخی از تئوری هایی که ریشه های آن را توضیح می دهند، و راهکار های برای مقابله با افسردگی پرداختم. لازم به گفتن است که این بحث گنجایش بیان همۀ تئوری هایی مرتبط با افسردگی را نداشته و به همۀ جنبه های درمانی و راه حل های موجود برای مقابله با افسردگی نمی پردازد و اساسا نمی تواند جایگزین درمانی باشد که برای رفع عوارض ناشی از افسردگی لازم است. همچنین لازم به گفتن است که تمرکز این بحث فقط بر روی افسردگی تک قطبی است و به اختلالات دیگری، مانند اختلال افسردگی دو قطبی، که افسردگی جزئی از نشانه های بالینی آن است، نمی پردازد.
نقش احساسات در تجربۀ فردی و اجتماعی انسان
صحبت ام را با توضیحی درباره نقشی که احساسات در زندگی ما دارند شروع می کنم. تجربه احساسی یکی از طبیعی ترین و لازم ترین بخش های زندگی فردی و اجتماعی ما انسان هاست. با اینکه افراد می توانند از احساسات عمیق و پیچیده ترخود ناآگاه باشند، بطور روزمره، آن ها تجربه های احساسی مختلفی را از سر می گذرانند که در تصمیم گیری ها و رفتاری که دارند بطور مستقیم نقش دارند. اساسا، ساختار مغز و به اصطلاح، سیم کشی مغز، به ترتیبی است که ما بتوانیم، هم تجربیات احساسی داشته باشیم، هم بر اساس غرایضی که بطور طبیعی با احساسات مان مرتبط هستند رفتار کنیم، و البته با استفاده از منطق و خرد، وقتی که لازم است، برخلاف این غرایض و امیال دست به عمل بزنیم.
احساسات به ما را در مورد خودمان و وضعیتی که در آن قرار داریم اطلاعاتی میدهند. برای مثال، فرض کنید در تاریکیِ شب، وقتی از کوچه ای تنگ عبور می کنید، ممکن است به شما احساس ترس دست بدهد. پیامی که این احساس ترس با خود حمل می کند این است که ممکن است خطری در کمین شما باشد. بواسطۀ این پیام، شما می دانید که می بایست مراقب خودتان باشید، به اطرافتان با دقت نگاه و توجه کنید وقدم هایتان را تند تر کنید.
احساسات ما دیگران را نیز در مورد این که ما در چه وضعیت و حالتی هستیم مطلع می کنند. احساسات می توانند از راه های شفاهی و غیر شفاهی بیان شوند؛ یعنی، می توانیم به دیگران بطورلفظی بگوئیم که چه احساسی داریم، یا این پیام را از راه پُزی که میگیریم یا طرز قراردادن بدن مان، در لحن حرف زدن و درجۀ صدایمان، و در حالتی که به چهره مان می دهیم به آن ها برسانیم. پس دیگران، هم از راه گوش دادن به بیان احساسات از جانب ما، و هم از راه مشاهدۀ ما، بدون آنکه ما حرفی بزنیم، می توانند کم و بیش به وضعیت ما پی ببرند. البته دیگران گاهی می توانند با مشاهدۀ ما ارزیابی اشتباهی از احساسات ما داشته باشند، برای اینکه هیچکس قدرت خواندن فکر دیگری را ندارد، و حالت صورت ما در هنگام تجربۀ برخی از احساسات، مانند احساس خشم و درد، می توانند مشابه باشد. بنابراین، بهترین راه مطلع کردن دیگران از این که ما چه احساسی داریم این است که احساساتمان را بطورلفظی به آن ها بگوئیم. واضح است که همه موارد یکی نیستند و در هر مورد مشخص برای بیان احساسات می بایست راه حل ویژه و مناسب با آن موقعیت را بکار برد.
غم بعنوان احساسی طبیعی
پس غم بعنوان یکی از طبیعی ترین احساسات، جزئی از تجربه عادی انسان هاست. ما در واکنش به وقایع مختلفی مثل از دست دادن عزیزی میتونیم غم را تجربه کنیم و در یک چنین چارچوبی، وقتی عزیزی را از دست داده ایم، عدم احساس غم شاید حتی میتواند غیرطبیعی ارزیابی بشود. میشود گفت که هر احساسی معنایی را هم با خودش حمل میکند، به این معنی که ما وقتی احساسی را تجربه میکنیم، میتوانیم ازخود بپرسیم احساس ما دارد در مورد موقعیتی که در آن قرار داریم به ما چه میگوید؟ برای مثال اگر در رابطه ای دائم احساس غم به ما دست میده، میتوانیم از خد بپرسیم: « احساس غمی که دائم مربوط به این رابطه به من دست میدهی، به من چه میگویی؟» پس کار ما در حقیقت نه بی حس کردن احساساتمان، که دستیابی به معنایی هست که آن احساسات با خودشان حمل می کنند. من دوباره بعدا به این موضوع اشاره خواهم کرد، و الان به توضیحی در مورد افسردگی میپردازم.
افسردگی
گفتیم غم احساسی طبیعی است و میتواند بسته به شرایط، اًشکال مختلفی به خودش بگیرد. پس اگر غم احساسی طبیعی است، کِی به افسردگی تبدیل میشود؟ و اساسا افسردگی چیست و با غم چه تفاوتی دارد؟
فرض کنید احساساتمان، و بطور مشخص احساس غم، را میتوانیم از صفر تا ده شماره گذاری کنیم، صفر: به معنی عدم وجود احساس غم، ده به معنی بیشترین حد احساس غم یا افسردگی؛ میتوانیم بگوئیم، وقتی که این حد احساس غم از شمارۀ شش بالاتر میرود، ما کم کم داریم وارد مرحله ای از تجربۀ غم می شویم که ممکن است قدم به قدم به افسردگی نزدیک تر شود و توجه یا مراقبت ویژه تری لازم داشته باشد.
حالا بیایید فرض کنیم این غمِ بالاتر از شماره شش، هفته ها با ما میماند و نه تنها بصورت یک احساس مداوم در آمده، بلکه در رفتار و حوزه های وظایف ما، روابط ما با دیگران، تفکر ما نسبت به آینده، ونسبت به خود بعنوان انسانی قابل و ارزشمند، و وضعیت جسمی ما هم اختلال ایجاد می کند. به این شکل از حس مداوم غم که در درجه ای بالا تجربه میشود و سطوح مختلف زندگی ما را به نوعی منفی تحت تاثیر قرار میدهد «اختلال افسردگی اساسی» میگوئیم، که میتواند با شدت و درجات مختلفی در افراد بروز کند.
علائم اختلال افسردگی اساسی عبارتند از: اختلال خواب (افزایش یا کاهش)، کسری علاقه به انجام فعالیت های همیشگی، احساس گناه (بی ارزشی ، ناامیدی ، پشیمانی)، کسری انرژی، کسری تمرکز، اختلال اشتها (افزایش یا کاهش)، کاهش یا تحریک شدگی حرکتی، افکار، تمایل، نقشه یا اقدام به خودکشی.
شکل دیگری از افسردگی هم وجود دارد که، در این بحث مد نظر ما است، و معمولا خودش را بصورت بی حوصلگی و کسل بودن نشان میدهد، که در آن بخاطرضعیف بودن علائم، ممکن است افراد غالباً از روحیه خود به عنوان افسردگی آگاهی نداشته باشند، شرایط و محیط غیر طبیعی آنچنان بصورت مداوم و مزمن بر فرد مسلط باشند که این حالت افسردگی به تجربۀ «طبیعی» او تبدیل شود.
آمار افسردگی
هر کسی میتواند دچار افسردگی شود. افسردگی یکی از بالاترین آمارهای بیماری های شناخته شده در جهان را دارد و خیلی وقت ها همزمان با بیماری های جدی دیگه ای همراه. برخی از این بیماری ها عبارتند از: اضطراب، سکته قلبی، سکته مغزی، سرطان، بیماری های مربوط به غده تیروئید، یا در مراحال اولیه بیماری آلزایمر، وقتی فرد هنوز فعالیت مغزی اش را کامل از دست نداده است و شاهد از دست دادن توانایی های خود است.
طبق گزارش سازمان بهداشت جهانی، اختلالات افسردگی در سال ٢٠٠٤ در رتبه سوم بیماری ها قرار داشته است و تا سال ٢٠٣٠ افسردگی رتبه اول بیماری در جهان را خواهد گرفت. آمار سازمان بهداشت جهانی در ژانویه ٢٠٢٠ نشان داده است که بیش از ٢٦٤ میلیون نفر در سراسر جهان دچار افسردگی هستند. باید توجه داشت این آمار بر اساس گزارشات مربوط به افرادی است که به تسهیلات پزشکی و روان درمانی رجوع می کنند، و افرادی که دسترسی به این تسهیلات ندارند، که درصد بالایی از مردم جهان هستند، یا بخاطر احساس شرم و قضاوت اجتماعی به این تسهیلات رجوع نمی کنند را در بر نمی گیرد. از این گذشته، تحقیقات نشان می دهند که مردها معمولا در این آمار کمتر می گنجند چون کمتر برای درمان افسردگی خود کمک میگیرند. من فکر میکنم، این ارقام کلی درباره افسردگی حتما با شیوع کوود-١٩ و تبعات مختلف آن افزایش یافته که من آمار دقیق آن را نمیدانم.
علل و ریشه های افسردگی از چند دیدگاه مختلف
تئوری های متعددی برای توضیح ریشه های افسردگی وجود دارند. من در این بحث نیم ساعته بطور خیلی خلاصه و فقط به چند نمونه از آن اشاره میکنم.
تئوری درمانِ شناختی-رفتاری
درمانِ شناختی-رفتاری برای تغییر باورهای نادرست، که تصورمی شد باعث داشتن رفتارهای غیرطبیعی می شوند، ایجاد شده است. این تئوری فرض می کند که احساساتِ فرد تحت تأثیر الگوی افکار او قرار دارند، و تفکر منفی بر روحیه، احساس نسبت به خود، رفتار و حتی وضعیت جسمی فرد تأثیر می گذارد. تغییرات در باورها و افکار می تواند منجر به تغییر در احساسات و رفتارهای منفی و ناکارآمد شود. ازدیدگاه این تئوری، افکار منفی و غیرمنطقی در مورد خود، جهان پیرامون و آینده، مثلث افسردگی ای را ایجاد میکند، که در آن افکار منفی به احساسات منفی و این احساسات به رفتار افسرده می انجامند. منشاء این افکار منفی باورهای پایه ای ما هستند که از کودکی، در اثر تجربیات و با پذیرفتن چیزهایی که دیگران به عنوان حقیقت به ما می گویند شکل گرفته اند.
این باورهای پایدار درباره خود ما و نحوه درک ما از جهان هستند. این باورها در دوره های غیر استرس زا پنهان هستند. این باورها وقتی توسط محرک ها، عوامل استرس زا یا شرایط خاص تحریک و فعال می شودند، به نوبۀ خود باعث شکل گیری افکاری اتوماتیکی در ذهن ما می شوند. بر اساس توضیح این تئوری، افراد افسرده فقط موارد منفی یک موقعیت را می بینند و گرایش شان بیشتر به این است که روی نکات منفی یک موقعیت متمرکز شوند و نه جنبه های مثبت آن. بنابراین، وقتی باورهایشان تحریک می شوند، افکار اتوماتیک آن ها معمولا منفی هستند.
مثلا فردی که در کودکی پدر یا مادر سختگیری داشته است که در پاسخ به هردستاورد و موفقیت به او می گفته: «همیشه میتوانی کارهایت را بهتر انجام بدهی،» می تواند باور پایداری داشته باشد که به او می گوید «هیچ کاری را نمی تواند در حد کفایت انجام دهد» و «مهم نیست چقدر زحمت می کشد، هیچگاه مورد تائید قرار نخواهد گرفت.» این فرد، در بزرگسالی، در مواجهه با دوستی که فقط سوالی در مورد کاری که او انجام داده از وی میکند، ممکن است فکر کند مورد انتقاد قرار گرفته است و شدیدا ناراحت شود. در اینجا، باور پایدارِ فرد «من بی کفایت هستم» تحریک شده و فرد می تواند افکار منفی ای درباره خود و دوستش در سر بپروراند که منجربه احساسات منفی و نهایتا واکنش رفتاری شود که دررابطه اش خلل ایجاد می کند.
دو روش تفکر عمده که به این نوع احساسات میانجامد افکار فاجعه بار و تعمیم بیش از حد هستند. نمونه ای از افکار فاجعه بار این است که وقتی نمرۀ بدی در یک امتحان می گیریم، فکر میکنیم بخاطر این نمرۀ بد تمام سال تحصیلی را رد خواهیم شد، درحالی که این تنها نمره بدی است که گرفته ایم. نمونه ای از تعمیم بیش از حد تین است که یک دوستی ناموفق باعث می شود برای شروع هیچ دوستی دیگر تلاش نکنیم، چون فکر میکنیم همۀ روابط مان ناموفق خواهد بود. یا این مصداق همان مثل خودمان است که می گوید: «مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد.»
نظریۀ خود-کنترلی
بر اساس توضیح این نظریه، افسردگی نتیجۀ ترکیبی از مشکلات مربوط به این است که ما چطور خودمان را ارزیابی و تقویت میکنیم. طبق باور توضیح این نظریه، افراد افسرده کسانی هستند که بیشتر به حوادث منفی و نتایج فوری توجه می کنند، توانایی های درونی خود را درست ارزیابی نمی کنند و دست کم میگیرند و معیارها و قضاوت های سختی برای ارزیابی خود بکار میگیرند. این نظریه می گوید که افراد افسرده کمتر خودشان را تقویت و تشویق، و بیشتر خود را مجازات و سرزنش می کنند.
نظریه های بیوشیمیایی افسردگی
نظریه های بیوشیمیایی افسردگی توضیح می دهند که ریشه افسردگی مربوط به کاهش سطح برخی از هورمون ها ست. برخی ازاین هورمون ها عبارتند از: سروتونین ، دوپامین و نوراپی نفرین که من نقش آن ها را بطور خیلی خلاصه توضیح میدهم.
نوراپینفرین هورمونی ست که توسط غدد فوق کلیوی تولید میشود و درتعدادی از عملکردها از جمله حافظه ، توجه/تمرکز، سطح انرژی نقش دار.
سروتونین هورمون کلیدی ست که باعث تنظیم خلق و خوی و احساس خوشی و شادی ما می شود. این هورمون کل بدن را تحت تأثیر قرار می دهد و از جمله به خواب ، غذا خوردن و هضم غذا کمک می کند.
دوپامین که به عنوان هورمون «احساس خوب» شناخته می شود. نقش دوپامین مربوط به سیستمی درمغز است که ما را به سمت محرکهای لذت بخشی مانند غذا، رابطه جنسی، الکل و غیره سوق می دهد، و ما را از موارد دردناک مانند درگیری، تکالیف و غیره دور می کند. دوپامین همچنین در یادگیری، حافظه، عملکرد سیستم حرکتی نقش دارد.
کورتیزول هورمون دیگری است که دراینجا می شود به نقش آن در افسردگی اشاره کرد. افزایش سطح کورتیزول، که یکی از هورمونهای استرس است، در برخی از انواع افسردگی دیده شده است. افزایش سطح کورتیزول باعث مرگ سلول های مغز در قسمت هیپوکامپ می شود. کاهش حجم هیپوکامپ درافراد افسرده دیده شده است. هیپوکامپ قسمتی از مغز است که نقشی اساسی در یادگیری و حافظه دارد.
استرس یکی از دلایل بهم خوردن سطح این هورمون ها در بدن، و برای فعالیتهای مغزی بسیار مضر است. تحت فشارهای شدید و استرس مکانیسمی، که «جنگ یا گریز» نام دارد، در بدن فعال میشود. این مکانیسم برای ما نقش حفاظتی دارد و اساسا بکار میافتد تا ما بتوانیم بقای خودمان را حفظ کنیم. مکانیسم «جنگ یا گریز مغز، اعصاب، و غدد عصبی و ایمنی بدن را برای مقابله با، یا فرار از خطر آماده میکند، اما فعال شدن مکرر این سیستم، با گذشت زمان، باعث فرسودگی و تضعیف سیستم ایمنی بدن می شود. تحقیقات نشان میدهند کودکانی که تحت شرایط سخت و فقراقتصادی بزرگ می شوند، هنگام استرس ترشحات کورتیزول بیشتری را تجربه می کنند. تحقیقات مربوط به پیامدهای طولانی مدت استرس نشان می دهد که افزایش ترشح کورتیزول ناشی از استرس در دوران کودکی، ممکن است در دراز مدت عواقب منفی برای سلامتی داشته باشد. برخی از این عواقب عبارتند از: دردهای عضلانی، کمر درد، گردن درد، سر درد، واکنش های آلرژیک، خارش، اختلالات درسطح تمایل جنسی، مریضی مکرر و غیره.
خواب بعنوان ماشین ظرفشویی مغز. علائم بی خوابی در ٨٠ تا ٩٠ درصد از افراد مبتلا به اختلال افسردگی اساسی دیده میشود. در هنگام خواب، مایع مغزی نخاعی در مغز به طرز چشمگیری افزایش می یابد و بعنوان یک فرآیند تمیز کردن برای مغز عمل می کند. وقتی که ما خواب هستیم، مایع مغزی نخاعی در مغز پروتئین های زائد که در سلول های مغز در ساعات بیداری جمع شده اند را شستشو میدهد و به سرعت از مغز خارج میکند. برای مثال: آمیلوئید بتا، ماده ای ست که پلاک چسبنده بین سلول های مغز تشکیل می دهد و در هنگام خواب از مغز خارج می شود. این همان پلاکی است که در بیماران آلزایمر دیده می شود، وبرخی از تحقیقات ارتباط احتمالی بین آلزایمر و خواب را نشان می دهند.
افسردگی از زاویه ای سیاسی-اجتماعی
اگر بهم خوردن سطح هورمون ها باعث بروز افسردگی میشود، آیا میشود با تجویز داروهای ضد افسردگی و آرامبخش افسردگی را درمان کرد؟ و اگر این خود افراد هستند که دید و افکار منفی شان نسبت به خود و محیط پیرامون و آینده شان در افسردگی شان نقش دارد، آیا میشود با تغییر تفکر آن ها افسردگی شان را از بین بُرد؟
پاسخ من به این پرسش ها این است: هم بله، و هم نه!
در دهه هفتاد میلادی در روانپزشکی تغییراتی رخ داد که به طور مستقیم با پیدایش نئولیبرالیسم، که در همان زمان قدرت می گرفت، پیوند خورده است. حالا ممکن است برای شما این سوال پیش بیاید که بحث افسردگی چه ربطی دارد به صحبت در مورد نئولیبرالیسم؟
مسئله در اینجاست که تغییرات هورمونی ای که استرسِ موجود در محیط ریشه آن هستند را میشود با دارو تنظیم کرد، اما مادامی که شرایط و وضعیت استرس زا به همان منوالند، این بیماری ساختار اجتماعی در فرد خودش را نشان خواهد داد. برای درمان فرد افسرده، می بایست محیط اجتماعی یی را درمان کنیم که افسردگی را تولید می کند. به عبارت دیگر، شرط اولیه سلامت روحی، سلامت اجتماعی ست.
واضح است که افسردگی قبل از قدرت گرفتن نئولیبرالیسم هم وجود داشته است، اما از آنجایی که امروز نئولیبرالیسم، و ویژگی های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی اش، بارزترین و معاصرترین شکل سازمان اجتماعیِ عاملِ افزایش افسردگی در جوامع مختلف جهان است، من لازم می بینم پدیده نئولیبرالیسم و نقش آن در دامن زدن به پدیده افسردگی درانسان معاصر را در این بحث مورد بررسی قرار دهم.
در دهه ٨٠ میلادی با تولید داروی پروزک، یا همان فلاکستین، بر روی این فرضیه ها پافشاری شد، که افسردگی یک بیماری بیولوژیکی است و بر اساس مدل پزشکی فورموله می شود و با مداخلات بیولوژیکی درمان می شود، وعلت ضمنی افسردگی با شرایط بیوشیمیایی وعصبی مرتبط هستند؛ تا جایی که امروزه بیشتر افراد درسراسر دنیا در مورد افسردگی به جز بعنوان یک «بیماری مغز» و اعصاب فکر نمیکنند. در اوایل سال ٢٠٠٠، بخشی از جامعۀ روانشناسی دوباره بر روی اهمیت انکارناپذیرعوامل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بر روی رشد افراد و ناهنجاری های روانی تاکید کرد. اما متاسفانه هنوز بسیاری از متخصصین این حوزه ها، این زمینه ها را در تحلیل و پروسه درمان افراد نادیده میگیرند.
تحقیقات در زمینه اپی ژنتیک نشان می دهد، محیطِ یک فرد می تواند ترکیب ژنتیکی و بیولوژی او را تغییر دهد. به عنوان مثال ، تحقیقات نشان می دهند که افرادی که در معرض فقر و ازدحام بیش از حد در محیط زندگی شان هستند بیشتر در معرض ابتلا به افسردگی اند، و جهش ژنتیکی درنسلی که این افراد به آن تعلق دارند دیده میشود.
بدون بررسی و تغییر ساختارهایی که بر تغییرات بیولوژیک و بیوشیمیایی تاثیر میگذارند، بدون بررسی و تغییر ساختارهایی که به فرد القاء می کنند که بی ارزش است، بدون بررسی و تغییر روابط و شرایط غیرانسانی و سرکوب کننده ای که باعث بروز افسردگی میشوند، درمان فرد ناکامل، تک بُعدی و در حقیقت خود ناخواسته بخشی از سیستمی میشود که شرایط فشار و سرکوب را حفظ میکند.
در حقیقت وقتی که به افسردگی از زاویه ای سیاسی-اجتماعی نگاه کنیم، میتوانیم بگوئیم: » افسردگی اندوه و نامیدی ای ست که به شهادت ایستاده است!» واین آگاهان، غمخواران و سرکوب شده گان اند که به غم نشسته اند، در حالتی افسرده، در حالی که شاهد ظلم و ستم برسلطه جهان امروزاند. افسردگی پی آمد اجتناب ناپذیر نظاره گر بر ستم و بیداد بودن است، وقتی که فرد نتواند بی اعتنا از کنار بی عدالتی ها بگذرد.
یكی از بنیادهای اساسی نئولیبرالیسم این ادعاست که موفقیت ها و مشكلات مسئولیت خود فرد هستند و نه جامعه یا ساختارسیاسی آن؛ و پس، بدبختی انسان دیگر ناشی ازهیچ نوع ستمِ سیاسی-اجتماعی نیست، بلکه مسئولیت آن به عهده خود افراد است. بین ويژگی های كليدی نئوليبراليسم و منشأ افسردگی ارتباط نزدیکی را میتوان یافت. نئولیبرالیسم به راحتی به ما القاء می کند که مردم خوشحال نیستند، چون مغزشان بیمار است؛ به همین راحتی! این دیدگاه رنج افراد افسرده را افزایش می دهد؛ شرم آنها افزایش می یابد، زیرا آنها فقط خودشان را برای وضعیتی که در آن هستند مقصر می دانند و فقط خود آنها مسئول خوب شدن دوباره خود هستند.
نئولیبرالیسم
به گفتۀ هاروی، نئولیبرالیسم در وهلۀ اول نظریه ای اقتصادی-سیاسی است که پیشنهاد می دهد بهترین شکل پیشرفت رفاه انسان از راه واگذاری آزادی ها و مهارت های فردی کارآفرینی در چارچوب حقوق مالکیت خصوصی، بازارهای آزاد و تجارت آزاد تامین می شود، و نقش دولت ایجاد چارچوبِ سازمانیِ متناسبی برای حفظ چنین شیوه های خصوصی سازی ست. كولدری نیز می گوید: «نئولیبرالیسم اصرار دارد كه هیچ اصل معتبر دیگری از سازمان انسانی، به جز بهره وری در بازار، وجود ندارد.» نئولیبرالیسم تا جایی پیش می رود که این اصل را به همۀ اشکالِ مشارکت اجتماعی و حتی روابط خصوصی تعمیم می دهد؛ بهمین خاطر، با اینکه جنبه های اقتصادی و سیاسی نئولیبرالیسم به طورذاتی در ریشه های اپیدمی کنونی افسردگی نقش دارد، بُعد فرهنگی نئولیبرالیسم نیاز به توجه ویژه در این بحث دارد. این بُعد فرهنگی ای است که توسل به هویت جمعی، مسئولیت، تعهد شخصی، فداکاری مشترک، و حقوق اولیه انسان را از مُد افتاده یا حتی زورگویانه و ظالمانه تلقی می کند. از نقطه نظراین دیدگاه، خواسته های خودِ فرد بالاترین اولویت را دارد، و حتی خودِ فرد در نهایت، در بازاری که به طور روزافزونی تهاجمی است، به حد یک کالا تقلیل پیدا می کند، بطوری که بازار دیگر فقط در اطراف فرد نیست بلکه در او درونی شده است.
نئولیبرالیسم و افسردگی
سه بُعد نولیبرالیسم دست به دست هم میدهند تا برخی از اثراتی که با شیوع افسردگی در ارتباط هستند را تولید کنند. این ابعاد عبارتند از: نابرابری، بیگانگی اجتماعی، و سرکوب برنامه ریزی شده و سیستماتیکِ صدا و معنا.
نابرابری. نابرابری جزءِ جدایی ناپذیراهداف نئولیبرالیسم است. تحقیقات بسیاری درسراسر جهان، از جمله بوسیلۀ سازمان بهداشت جهانی، نشان می دهند که نابرابری و فقر با افزایش میزان افسردگی ارتباط مستقیم دارد. سطح بالایی از افسردگی را می توان در کشورهایی دید که میزان بالایی از نابرابری در آنجا موجود است. از این گذشته، تحقیقات متعددی ارتباط بین افزایش افسردگی و سطوح بالای اضطرابی که جزئی از میزان بالای نابرابری است را نشان داده اند.
در شرایط نابرابری، مردمی که از بضاعت کمتری برخوردار هستند خود را با افراد موفق اقتصادی مقایسه می کنند و در این مقایسه با شرم روبرو میشوند. شرم در ایجاد افسردگی نقشی اساسی دارد. افسردگی از نظر اجتماعی از «حلقه های مبتنی بر شرم» تشکیل میشود که در آن فردی که خود را افسرده می بیند احساس می کند که مسئول شرایط سخت خودش است و این او را به سمت افسردگی بیشتری سوق می دهد. این شرم همچنین مربوط است به ترس از عدم موفقیت و شکست بیشتر.
افسردگی اساسا در جوامعی بی داد می کند که افراد خود را بخاطر شکست هایی که دارند مقصر می دانند، بجای اینکه ریشه مشکلات شان را در شرایط اجتماعی ببینند یا پیدا کنند. ارنبرگ میگوید: «افسردگی در عصر «خود حاکمیت» به عنوان «بیماری مسئولیت پذیری بروز میکند، که احساس غالب در آن، احساس شکست است.» فرد افسرده حس می کند قادر به این نیست که قابلیت و توانایی برابر با دیگران داشته باشد.
مهم است که مسئله نقش شرم در افسردگی و تاثیر نئولیبرالیسم بر آن را برسمیت بشناشیم. این هم مهم است که بدانیم این شرمی که فرد تجربه می کند فقط عزت نفس او را در معرض خطر قرار نمی دهد. چیزی که اتفاق می افتد پراکندگی یا فرسایش درونی فرد است. نئولیبرالیسم با انزوای اجتماعی، به این پراکندگی یا فرسایش فرد دست پیدا میکند، و افراد را از ارتباط عمیق با دیگران و نهادهای اجتماعی جدا می کند.
نئولیبرالیسم به عنوان «برنامه تخریب روشمند پیوندهای اجتماعی» و به مثابه عامل همه گیر و جهانیِ فروپاشی جامعه توصیف شده است. نتیجه عملکرد این سیستم این است که حتی روابط میان-فردی افراد کالایی شده و «برون سپاری» می شوند و «شبکه هایی» مجازی ایجاد می شوند که در آن افراد چند رابطه عمیق شان را با انبوهی از تماس های سطحی و کم عمق جایگزین می کنند.
بیگانگی اجتماعی مدتهاست که به عنوان یک عامل اصلی افسردگی شناخته شده است. کارپ می گوید: «افسردگی، در ریشه خود، بیماری قطع ارتباطات است.» به نظر می رسد بیگانگی اجتماعی به طور جدایی ناپذیری با از دست دادن گستردۀ معنا در زندگی گره خورده است. دوفور استدلال می کند که یکی از ویژگی های اصلی نئولیبرالیسم «رفع نمادسازی» از زندگی است؛ یعنی، توانایی درک تجربۀ شخص، یا به عبارت دقیق تر، روایتی که بواسطۀ آن فرد، هم به صورت فردی و هم به صورت جمعی، وجود خود را شرح می دهد؛ روایتی که در آن وجود فرد را صدای او مینامیم. صدا «فرآیند شرح دادن زندگی فرد و شرایط آن است.» نئولیبرالیسم اندیشه و راهِ سرکوبِ سیستماتیک این صدا است. در این چارچوب، افسردگی به عنوان یک حالت روحی ظاهر می شود، وقتی که فرد صدای خودش را از دست داده، یا صدای او توسط گفتمان غالب سرکوب یا تخریب شده است.
در این چارچوب، » افسردگی اندوه و نامیدی ای ست که به شهادت ایستاده است! » بنابراین، بسیار مهم است که افسردگی بی حس یا خاموش نشود، بلکه باید به آن گوش داد و از آن پند گرفت. در این شرایط، افسردگی، به شکلی متناقض، به عنوان علامت امید ظاهر شده است، و این نشان می دهد که درون فرد، در حالی که به طرز بسیار غم انگیزی ضعیف است، ناپدید نشده است، و هنوز اثری ای از آن باقی مانده. یعنی فرد به مترسکی همیشه خوش و بدون غم، چیزی که سیستم مد نظرش است مبدل نشده است.
برای مثال، سوگواری برای جانباختگان در مبارزه علیه استبداد به یک سرپیچی و ایستادگی در مقابل هژمونی سیاسی-اجتماعی تبدیل می شود، به یک مقاومت سیاسی. افسردگی کانالی است برای » نه» گفتن به آنچه به ما گفته می شود که باید باشیم.
نئولیبرالیسم به راحتی به ما القاء می کند که مردم خوشحال نیستند، چون مغزشان بیمار است. این دیدگاه رنج افراد افسرده را افزایش می دهد. شرم آنها افزایش می یابد زیرا آنها فقط خودشان را برای وضعیتی که در آن هستند مقصر می دانند و فقط خود آنها مسئول خوب شدن دوباره خود هستند. نتیجه نهایی این است که صدای معترض غم خاموش می شود و معنا و پیامی که این غم دربارۀ وضعیت موجود با خود حمل می کند نادیده گرفته می شود؛ صدایی که فرد با گوش فرا دادن به آن، به این پی می برد که می بایست برای مطالباتش در برابر سیستم های اجتماعی-سیاسی-اقتصادی ای بایستد که افسردگی اش را تولید کرده اند.
آسیبدیدگی روانی و افسردگی: تجربۀ ایران
برای درک تاثیر شرایط اجتماعی در رشد افسردگی میشود به وضعیت جامعه ایران نگاه کرد. در سال ٢٠١٩، آمار وزارت بهداشت جمهوری اسلامی نشان داد که تقریبا ۳۰ درصد جمعیت ایران دچار اختلال روانی هستند؛ یعنی، از هر ٤ ایرانی یک نفر دچار اختلال روانی است. در سال ١٣٩٠ خط فقر، یعنی حداقل درآمدی که برای مایحتاج ابتدایی زندگی مورد نیاز هست، در ایران زیر یک میلیون تومان بوده است، اما در سال ٩٩ این خط به ٩ میلیون تومان رسیده، یعنی تقریبا در ٩ سال ٩ برابر شده است. با شیوع کووید-١٩، ازدیاد مرگ دراثراین اپیدمی، گرانی بنزین و اعتراضاتی که به کشته شدن و زندانی شدن معترضین انجامیده، افزایش جرائم ازقبیل دزدی، و ترس از در معرض خطر قرار گرفتن، موقعیتی فراهم شده است که اگر افسردگی ازپیامدهای این وضعیت نباشد جای تعجب است.
افسردگی در ایران نه تنها حاصل مستقیم وضعیت نابرابریِ اقتصادی ای است که با افزایش خصوصی سازی شدت گرفته است، بلکه تنیجۀ سرکوب پیدرپی و برنامهریزی شده ای است که توسط حاکمیت در بیش از چهاردهه در همۀ ابعاد زندگی انسانی در ایران تداوم داشته است. به عبارت دیگر، افسردگی در ایران واکنشی طبیعی نسبت به شرایطی است که به خاطرسیستم سرکوبگر بوجود آمده و جزیی از زندگی طبیعی انسانها نیست و نباید باشد. این تاثیرات در چگونگی رشد روابط اجتماعی و دستیابی به راهحلهای مشترک اختلال ایجاد میکنند. تداوم و استمرار این وضعیت حس انزوا و بیگانگی اجتماعی را در مرم تشدید میکند و آنها را به یک چرخه مکرر ناامیدی محکوم میکند. عوارضی که جامعۀ ایران از خود نشان میدهد واکنشهایی طبیعی هستند به این آسیبدیدگی برنامهریزی شده، که عجز و ناتوانی، عدم اعتماد به نفس، بیاعتمادی نسبت به دیگران و عدم دستیابی به درک مثبت از خود و تواناییهای خود برخی از تاثیرات درونی شده آن هستند.
درمان: شرط اوليه سلامت روحی سلامت اجتماعی ست!
سوال این است: افسردگی ما به ما چه میگوید؟ چه چیزهایی باعث این افسردگی هستند که میبایست علیه آن صدایمان را پیدا کنیم؟ چگونه صدای مان را بازیابیم حتی زمانی که بی خبریم که افسرده ایم؟
صدای فرد فقط بازگوکننده اطلاعات ذخیره شده در حافظه او نیست، بلکه بیان کنندۀ تجربه های درونی و شخصی است که فرد توسط آن به حافظه خود نظم می دهد تا معنای اعمال و وقایع زندگی اش، و نیز درک خود از این اعمال و وقایع را، به طریقی عامدانه بازسازی کند. باز یافتن صدا به معنی بازسازی خودی منسجم است، خودی که ممکن است توسط حوادث زندگی قطع شده، ازهم پاشیده، یا دچار اختلال شده باشد. صدای فرد زوایایی از زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی او را به نوعی آشکار می سازد که توسط آن می توان به سرکوب و ستم و دیگر شیوه های اِعمال قدرت در سطوح مختلف جامعه پی برد.
روابط مخرب را رها کنید. اگر رابطه ای ترمیم پذیرنیست، به آن پايان دهيد.
یاری رسانی به دیگران. واگشت پذیری به معنی قابلیت دوباره روی پا ایستادن پس از تحمل شکست یا موقعیت های سخت است. واگشتپذیری از طریق تبدیل درد به روایات شخصی و ترویج عمل مثبت وقتی دیده میشود که سختی ها نیز بتوانند مفید ارزیابی شده و بعنوان نیرویی ضروری برای رشد استفاده شوند. مفهومی که این حرکتِ «فراتر رفتن از یک درد شخصی» را توضیح میدهد فراروی نام دارد. فراروی بعنوان یکی از شاخص های واگشتپذیری، رشد وجدان آگاه است، که اغلب دغدغههای اخلاقی را گسترش داده، تعهد به عمل، وحتی برگزیدن نوعی زندگی برای تحقق بخشیدن به حقوق دیگران را به همراه دارد. شناسایی و استفاده از قابلیت واگشت پذيری افراد در روند التیام و بازسازی فرد و جامعه از اهمیت ویژه ای برخوردار است. تمركز بر روی ديگران و ياری رسانی به آن ها يك راه برای كاهش افسردگی و اضطراب، و راهی برای مستحكم تَر كردن روابط اجتماعی است، که فرد را از انزوا بیرون میاورد. هر روز راهی برای ابراز مهربانی نسبت به ديگران پيدا كنيم و تمركزمان را از روی خود و آنچه دائم در ذهن با آن در گير هستيم برداريم.
باور به قدرت خویش و قدم های هدفمند. هنگامی که مردم انتظار دارند که هیچیک از تلاش هایشان به جایی نرسد، احساس درمانده گی خواهند کرد و لذا در دست زدن به هر گونه اقدامی برای نجات خویش عقیم می مانند. در صورتی که افراد معتقد باشند همۀ حوادث غیر قابل کنترل هستند، عجز آنان بیدار می شود و هر چقدر جریانات زندگی خود را بیشتر خارج از کنترل خود ببینند، درمانده تر رفتار خواهند کرد. علیرغم آنچه تاکنون برای ما در داستان زندگی مان نوشته شده است، و با اینکه در بسیاری موارد کنترل وقایع از دست ما خارج هستند، با این حال، ما میتوانیم تا جایی که در کنترل مان است، از این پس، این داستان را درمورد آن چیزی بنویسیم که میخواهیم. برای نوشتن این داستان، برای بهبود وضعیت خود، میبایست تعیین کنیم از این به بعد چه جهتی را باید در پیش بگیریم. به اهدافتان فکر کنید. اولین قدم شما در جهت رسیدن به این اهداف چیست؟ قدم بعدی تان چه خواهد بود؟
دانش بدون عمل بى فايده است. آن كه ميگويد «دانش قدرت است» فقط نصف حقيقت را گفته است. دانش بدون عمل بى فايده است. تا زمانی که دست به عمل نزنيم، هیچ اتفاقی در زندگی نمی افتد.اغلبِ موفقيتها در زندگی در نتیجه باور به توانايى خود و همچنين اعتقاد به این است دستيابی به اهداف مان امكان پذير است. برای رسيدن به هدف خود و برای تغییر شرایطی که ما را محدود میکنند اقدام کنیم! اجازه ندهیم که ترس جلوی ما را بگیرد.
ایجاد پیوند با دیگران. در انسان زمينه اى بيولوژيك براى نياز به پيوند با ديگران وجود دارد، به طورى كه تحقيقات نشان مى دهند برقرارى دوستی هاى عميق با وضعيت جسمی افراد مانند فشار خون پایین و طول عمر بیشتر مرتبط هستند. دوستى هاى نزديك و عميق همچنين عوامل مهمى براى سلامت رواني و عاطفی در افرادند، و تحقيقات گوياى آن است كه بين داشتن دوستی و پيوند نزدیک با ديگران و حس خوشبختی، عزت نفس بالا و هدفمند بودن در زندگى رابطه مستقيم وجود دارد. نياز به پيوند نه فقط از راه مصاحبت با ديگران تامين مى شود، بلكه لمس كردن و در آغوش كشيدن ديگران بخشى از اين نياز بيولوژيك است. در محروميت از اين تجربيات، انسان مى تواند كمبود، غم، و در تداوم آن، افسردگى را تجربه كند. اين تجربيات در كودكان نوپا مى توانند تاثيرات عميق و دراز مدت بر رشد جسمى و روانى آنها داشته باشند.
مثل یک برنده فکر کنید. وقتي با شكستي روبرو ميشويم، ممكن است فكر كنيم فاجعه اي رخ داده است. گاهي ذهن انسان، به اشتباه، شكست ها يا اشتباهات را به فاجعه اي تبديل مي كند. اما همه وقایع موقتی اند. هر وضعیت منحصر به فرد است و یک شکست یا نتیجه نامطلوب پیش بینی نمی کند که ما در همه وقايع آینده هم شكست خواهيم خورد. پدیدهای که قابلیت رشد افراد پس از تحمل واقعه ای فاجعه بار یا شکست های بزرگ را توضیح میدهد واگشتپذیری نام دارد و تعریف مختصر آن توانایی فرد برای احیای خویش و دوباره روی پا ایستادن است. شناسایی و استفاده از قابلیت واگشتپذیری افراد در روند التیام و بازسازی فرد وجامعه ازاهمیتی ویژه برخورداراست. افراد واگشت پذیرمیتوانند مشکلات بزرگ را تحمل کنند چون میدانند چگونه از تجربیات مصیبتبار توانائی کسب کرده، واغلب پس از واقعهای مصیبتبار رشد یا موفقیت را تجربه میکنند. ما توانايي اين را داريم كه وقايع را به شكلي تعبير كنيم كه بجاي ايجاد حس نااميدي، خودسرزنشي، افسردگی و اضطراب، به رشدمان در آینده و در رسيدن به اهدافمان به ما كمك كند. میتوان بر روی هدف مورد نظر و آنچه اميد داشته ايم به آن برسيم متمركز ماند، می توان به خود گفت هر شکست فرصتی است برای بهتر عمل كردن در آينده و آنچه امكان پذير است را تصور كرد، کمال طلبی را کاهش داد و تمايل خود به ادامه کار برای رسيدن به هدف مان را زنده نگه داشت.
سه منبع درونی برای مقابله با افسردگی و اضطراب. افسردگی و اضطراب خیلی اوقات با هم بروزمی کنند و اضطراب می تواند به افسردگی بیانجامد. بدانید که ما همه دارای سه منبع درونی برای مقابله با اضطراب هستیم: ١.کاری را به «بدی» انجام دهید! افرادی که از اضطراب رنج میبرند، معمولا دست به کاری نمیزنند مگر اینکه در حد کمال انجامش دهند؛ این باعث میشود برای انجام کارهایشان مرتب احساس اضطراب کنند و در نهایت، کارهایشان را انجام ندهند. کاری را به «بدی» آغاز کنید، و بعد در جهت بهتر شدن آن بکوشید. ٢.خود را ببخشید! افرادی که اضطراب دارند دائم در حال ایرادگیری و انتقاد از خودهستند. تصور کنید دوستی دارید که دائم از شما ایراد میگیرد. در اینصورت، چه حالی به شما دست میدهد؟ با خود مهربان باشید و خطاهایتان را ببخشید. ٣.کاری را، با فکر فردی دیگر در ذهن، انجام دهید! با تمرکز بروی انجام کاری برای دیگران، میتوانیم در زندگی هدفی پیدا کرده و با معنا بخشیدن به زندگی مان اضطراب خود را کاهش داده و به سلامت روان خود بیافزائیم.
مهربانى نسبت به خود. در مواقع نياز، وقتى که زندگی به هم می ریزد، وقتی محیط به ما القاء می کند که بی ارزش هستیم، یا متوجه چیزی در خود می شویم که دوست نداریم، و وقتى اعتماد به نفس مان لطمه ديده است، مهربانى نسبت به خود به جاى انتقاد شدید از خود، براى ما حس پشتيبانی و مراقبت ايجاد ميكند. ما می توانیم یاد بگیریم که نسبت به خود احساس خوبى داشته باشیم، نه به این دلیل که خاص يا برتر از ديگران هستیم، بلکه به این دلیل که مانند هر انسان ديگرى ارزش مِهر و احترام را داريم. مهربانى نسبت به خود را انتخاب كنيم: به نداى درون خود با مهر و احترام گوش دهيم.
شرم در تاريكی عمل ميكند! افكار، احساسات و رفتار ما با هم در ارتباط هستند و يكديگر را توليد ميكنند. ما ميتوانيم با انجام عملی خلاف احساس مان، احساس خود را تغيير دهيم. احساس شرم فرد را به سمت پنهان كردن خويش سوق ميدهد، تا ديگران متوجه نشوند او تا چه حد ميترسد كه ممكن است غير قابل دوست داشتن، غير قابل قبول و دارای كمبود باشد. به رفتاری مخالف پنهان شدن، يعنی عملی كه در پی احساس شرم ميايد، دست بزنيد. آنچه را در مورد خود شرم آور ميدانيد با فردی كه به شما بدون قضاوت، بدون قيد و شرط و با روی باز گوش خواهد داد در ميان بگذاريد.
ورزش و فعالیتهای بدنی. ورزش کردن و فعالیتهای بدنی اثرات ضدافسردگی دارند. قدم زدن در طبیعت افسردگی را کنترل می کند، اضطراب را کاهش می دهد، به تنظيم خواب كمك ميكند، ويتامين دى بدن را افزايش ميدهد، به كاهش كولسترول كمك ميكند، به ترشح هورمون هاى شادى زا در بدن كمك ميكند، به افزايش انرژی كمك ميكند و ما را تشويق ميكند نفس بكشيم.
Carter, W. (2005). Matthaean christology in Roman imperial key: Matthew 1.1. In J. Riches & D. C. Sim (Eds.), The gospel of Matthew in its Roman imperial context (pp. 143–165). London: T & T Clark International.
Couldry, N. (2010). Why voice matters: Culture and politics after neoliberalism. London: Sage Publications.
Dufour, D.-R. (2008). The art of shrinking heads: On the new servitude of the liberated in the age of total capitalism. Cambridge, UK: Polity Press.
Ehrenberg, A. (2010). The weariness of the self: Diagnosing the history of depression in the contemporary age. Montreal: McGill-Queens University Press.
Fromm, E. (1953/2010). Modern man’s pathology of normalcy .In R. Funk (Ed.), The pathology of normalcy (pp. 15–80). Riverdale, NY: American Mental Health Foundation.
Harvey, D. (2005). A brief history of neoliberalism. Oxford: Oxford University Press.
Karp, D. A. (1996). Speaking of sadness: Depression, disconnection, and the meanings of illness. New York: Oxford University Press.
March J, Silva S, Petrycki S, et al. Fluoxetine, cognitive-behavioral therapy, and their combination for adolescents with depression: Treatment for Adolescents with Depression Study (TADS) randomized controlled trial. JAMA. 2004 Aug; 292(7):807-820. DOI: 10.1001/jama.292.7.807.
نورایمان قهاری – دکتر روانشناس. متن سخنرانی در گرامی داشت یاد جانباختگان دهۀ شصت. تورنتو، ۹ سپتامبر ۲۰۱۷
ایجاد و حفظ ترس در جامعه بوسیلۀ سرکوب و خشونت دولتی ممکن است مستلزم اِعمال خشونتِ مستقیم علیه افراد باشد، اما در بیشتر موارد، برای ایجاد ترس، نیازی به تعرض خشونتآمیزِ مستقیم علیه افراد نیست؛ در جامعۀ سرکوب شده، ترس در زندگی روزمره نفوذ میکند، بدون اینکه صدور حکمی برای ممنوعیتهایی که فرد برای خود قائل می شود لازم باشد. این «وظیفۀ» ترس ِ حاصل از سرکوب سیاسی است: نه سرکوب یک فرد، که نمونهای از او میسازند، برای دادن پیامی مشخص به هر کس دیگر تا مراقب رفتار خود باشد یا اینکه ممکن است به عنوان نفر بعدی در صف شکنجه و اعدام قرار گیرد.
این همان پیامی است که بوسیلۀ سرکوب خونین دهۀ شصت به سراسر جامعۀ ایران فرستاده شد. با این حال، وقتی که همه چیز و همه کس به آنها هشدار میداد تا ساکت و بیعمل بمانند، مبارزین دهۀ شصت بین بیعملی یا حرکت، حرکت، و بین تسلیم یا مقاومت، مقاومت را برگزیدند، و دهها هزار نفر از آنها، بخاطر مقابله و مقاومت در برابر قوانین ارتجاعی و ناعادلانه رژیم نوپای جمهوری اسلامی به دست آن رژیم به قتل رسیدند. من بر آنم که گرامیداشت خاطره و یاد این افراد نمیتواند از یادآوری اهداف و آرمانهای آن ها جدا باشد، و اینگونه یادآوری لاجرم ما را در موضع رد تفاسیر و روشنگری در مورد توصیفاتی قرار می دهد که رژیم جمهوری اسلامی اصرار دارد از وقایع آن دهه ارائه دهد.
نورایمان قهاری – دکتر روانشناس. متن سخنرانی در گرامی داشت یاد جانباختگان دهۀ شصت. تورنتو، ۹ سپتامبر ۲۰۱۷
درود به شما و با سپاس از فرصت داده شده به من، صحبت هایم را با چند خطی از شعری به نام «یک انسان باش،» سرودۀ شاعر آمریکایی، ویلیام استفورد، شروع می کنم:
«مهم است چگونه در اینجا میایستی.
چگونه به اتفاقاتی که در راهاند گوش فرا میدهی.
چگونه نفس میکشی.»
ایجاد و حفظ ترس در جامعه بوسیلۀ سرکوب و خشونت دولتی ممکن است مستلزم اِعمال خشونتِ مستقیم علیه افراد باشد، اما در بیشتر موارد، برای ایجاد ترس، نیازی به تعرض خشونتآمیزِ مستقیم علیه افراد نیست؛ در جامعۀ سرکوب شده، ترس در زندگی روزمره نفوذ میکند، بدون اینکه صدور حکمی برای ممنوعیتهایی که فرد برای خود قائل می شود لازم باشد. این «وظیفۀ» ترس ِ حاصل از سرکوب سیاسی است: نه سرکوب یک فرد، که نمونهای از او میسازند، برای دادن پیامی مشخص به هر کس دیگر تا مراقب رفتار خود باشد یا اینکه ممکن است به عنوان نفر بعدی در صف شکنجه و اعدام قرار گیرد.
این همان پیامی است که بوسیلۀ سرکوب خونین دهۀ شصت به سراسر جامعۀ ایران فرستاده شد. با این حال، وقتی که همه چیز و همه کس به آنها هشدار میداد تا ساکت و بیعمل بمانند، مبارزین دهۀ شصت بین بیعملی یا حرکت، حرکت، و بین تسلیم یا مقاومت، مقاومت را برگزیدند، و دهها هزار نفر از آنها، بخاطر مقابله و مقاومت در برابر قوانین ارتجاعی و ناعادلانه رژیم نوپای جمهوری اسلامی به دست آن رژیم به قتل رسیدند. من بر آنم که گرامیداشت خاطره و یاد این افراد نمیتواند از یادآوری اهداف و آرمانهای آن ها جدا باشد، و اینگونه یادآوری لاجرم ما را در موضع رد تفاسیر و روشنگری در مورد توصیفاتی قرار می دهد که رژیم جمهوری اسلامی اصرار دارد از وقایع آن دهه ارائه دهد.